نشستم با خودم گفتم آخیش!، خیالم از بابت به یاد آوردن همیشگی چهره اش راحته،چون تمام تصاویری که ازش دیده بودم رو به ذهنم و خاطراتم سنجاق کردم از اون سنجاق قفلی های بزرگ که به این راحتی نیوفته.
اما ترسی مبهم وجودمو گرفت خیلی مبهم و خیلی دلهره آور.
با خودم گفتم اگه حافظم پاک شه چی اگه خاطراتمو به خاطر یه اتفاق به یاد نیاوردم چه کنم؟، اونوقت سنجاق قفلیه ول شده اونو چکارش کنم؟ برا همین بیشتر ترسیدم، لرزیدم.
اما خودمو کنترل کردم چون میدونم الان چه کنم الان بلند میشم به جا سنجاق که باهاش به قلبم و نه مغزم چسبونده بودمش یه گیره میارم رو همون سنجاق به قلبم میچسبونمش
اینجوری حتی خاطرات هم پاک شن اون میمونه چون رو قلبمه، قوی تر از همیشه و خیالم راحته.
آخیش...