مترو

روی صندلی های همیشگی سفت و آبی رنگ ایستگاه مترو نشسته بودم ولی این بار با علاقه ی فراوان به این صندلی های زمخت.
باید تقریبا میرفتم بالای شهر و تا ساعت 10 وقت داشتم تا زمانی که ساعت کاری این ماشین طویل تموم شه.
اما قطار اولی اومد و رفت و من سوار نشدم...
دومی هم همینطور...
سومی دیگه تقریبا خالی بود و رفت اما من باز از این صندلی ها دل نکندم و رفتن قطار رو نظاره کردم نمیدونم چرا آخه نه خاطره ای باهاشون داشتم نه چیز های جالبی بودن، صندلی ها رو میگم ،شاید از رفتن به مقصد و فضای بسته ی خوابگاه میترسیدم شایدم چیز دیگه...
تو همین حال و هوا یهو یه آقایی داد زد: آهای پسر آهای مجنون آهای مگه نمیشنوی با توام؟
گفتم من؟!
گفت آره کی جز تو مونده بچه جون؟، اینجا که جای خوابیدن نیست یا پاشو برو بیرون ایستگاه یا سوار شو...
مجبورم کرد...
چه دیدنی و تماشایی میشد اگه میذاشت برای بار چهارم رفتن قطار رو ببینم...
حیف...
  • نیما دشتیان
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

خیال های عریان

خیال های لخت گاهی تابو ها رو میشکنند و برهنه بیرون میان. امان....

بوی قهوه بوی نامش می‌دهد
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند...


Designed By Erfan Powered by Bayan