روی صندلی های همیشگی سفت و آبی رنگ ایستگاه مترو نشسته بودم ولی این بار با علاقه ی فراوان به این صندلی های زمخت.
باید تقریبا میرفتم بالای شهر و تا ساعت 10 وقت داشتم تا زمانی که ساعت کاری این ماشین طویل تموم شه.
اما قطار اولی اومد و رفت و من سوار نشدم...
دومی هم همینطور...
سومی دیگه تقریبا خالی بود و رفت اما من باز از این صندلی ها دل نکندم و رفتن قطار رو نظاره کردم نمیدونم چرا آخه نه خاطره ای باهاشون داشتم نه چیز های جالبی بودن، صندلی ها رو میگم ،شاید از رفتن به مقصد و فضای بسته ی خوابگاه میترسیدم شایدم چیز دیگه...
تو همین حال و هوا یهو یه آقایی داد زد: آهای پسر آهای مجنون آهای مگه نمیشنوی با توام؟
گفتم من؟!
گفت آره کی جز تو مونده بچه جون؟، اینجا که جای خوابیدن نیست یا پاشو برو بیرون ایستگاه یا سوار شو...
مجبورم کرد...
چه دیدنی و تماشایی میشد اگه میذاشت برای بار چهارم رفتن قطار رو ببینم...
حیف...
باید تقریبا میرفتم بالای شهر و تا ساعت 10 وقت داشتم تا زمانی که ساعت کاری این ماشین طویل تموم شه.
اما قطار اولی اومد و رفت و من سوار نشدم...
دومی هم همینطور...
سومی دیگه تقریبا خالی بود و رفت اما من باز از این صندلی ها دل نکندم و رفتن قطار رو نظاره کردم نمیدونم چرا آخه نه خاطره ای باهاشون داشتم نه چیز های جالبی بودن، صندلی ها رو میگم ،شاید از رفتن به مقصد و فضای بسته ی خوابگاه میترسیدم شایدم چیز دیگه...
تو همین حال و هوا یهو یه آقایی داد زد: آهای پسر آهای مجنون آهای مگه نمیشنوی با توام؟
گفتم من؟!
گفت آره کی جز تو مونده بچه جون؟، اینجا که جای خوابیدن نیست یا پاشو برو بیرون ایستگاه یا سوار شو...
مجبورم کرد...
چه دیدنی و تماشایی میشد اگه میذاشت برای بار چهارم رفتن قطار رو ببینم...
حیف...