فاضل نظری یه شعر داره که میگه
((عاشقم گر نیستی،
لطفی بکن نفرت بوَرز
بی تفاوت بودنت
هر لحظه آبم میکند...!))
یه بار یه جایی بهش برخوردم، که نه از اون جا و نه از اون زمان چیزی یادم نیست!، اما نظرمو جلب کرد خوندمش با دقت و تو همون بار اول ناخودآگاه حفظم شد.
و هر بار و همیشه، وقتی بیکار میشم مینویسمش رو کاغذ، رو تخته وایت برد کلاس تو دانشگاه، حتی پشت گزارش کارهای یکی از درسام نوشتمش.
نه چون که فاضل نظری رو دوس دارم نه!، و حتی نه به خاطر قشنگی جمله ش، به خاطر اوج دوست داشتنیه که داره منتقل میکنه.
فاضل نظری یا خیلی عاشق بوده، نه!، فراتر از اون خیلی یکیو دوس داشته وقتی داشته اینو مینوشته یا اصلا حواسش نبوده که چی داره مینویسه ولی من نوشته شو دوس دارم...
هیچ وقت فکرشم نمیکنی که دلت برا روز بد تنگ بشه،
دلت داد و بیداد بخواد!، و دلت نفرت بی اندازه بخواد اما نفرتی که هر روز بهت گوش زد بشه.
مگه میشه اصلا آدم دلش یه همچین چیزایی بخواد دیوونه ها هم همچین چیزی رو نمیخوان.
ولی با خودت بشین و بهش فک کن ببین چی میشه که آدم دلش اونا رو میخواد و ببین اگه به اونجا رسیدی کاری اصلا میتونی کنی؟، اگه نه... نذار، نذار لطفا نذار به اونجا کشیده شه که دلت نفرت ورزیدن بخواد.
شادمهر تو گوشم میخونه با آهنگی غمگین که حتی اینم دلم نمیخواد تموم شه و چشمم رو صفحه ی کاغذی است که روش نوشتم ... بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم میکند...
آخ که چقد روز های غم انگیز من دارن زود میگذرن بابا به کجا چنین شتابان من که شادی نکردم من که شاد نیستم پس چرا دارین سریع میگذرین مگه لذت بردن از غم خودم هم شادی محسوب میشه آخه!، نرین و بذارین شادمهر تا آخر روز تو گوشم زمزمه کنه،! تو کاری نداشته باش بخون
(( درگیر رویای تو ام منو دوباره خواب کن...))