همه چی تاریکه اونقد تاریک که حتی ماه نورشو از اتاق دریغ کرده. فقط نور صفحه ی گوشی من هست که داره تاریکی اتاق رو آزار میده و این تاریکی رو از وسط متلاشی میکنه.
اما من، من فهمیدم که یار غار دیوارهای اتاقم.
هر شب تو تنهایی، تو سکوت، و آرامش زجرآور کارم شده نوازش دیوار های این اتاق سرد. سردتر از یخ، سردتر از غم، سردتر از دوری و تنهایی...
نمیخوام حس تنفر پیدا کنن.
تنفر از بودن، از سختی، از بی ارزش بودن و از همه مهم تر
حس تنفر درونی از دوست نداشته شدن...
که مبادا روزی به این منتهی شه که دیوارهای اتاق هم کسی رو نخوان.
میخوام آهنگ تو گوشمو براشون بخونم (( بخواب تا رنگ بی مهری نبینی تو بیداریه که تلخه حقایق...))
اما من، من فهمیدم که یار غار دیوارهای اتاقم.
هر شب تو تنهایی، تو سکوت، و آرامش زجرآور کارم شده نوازش دیوار های این اتاق سرد. سردتر از یخ، سردتر از غم، سردتر از دوری و تنهایی...
نمیخوام حس تنفر پیدا کنن.
تنفر از بودن، از سختی، از بی ارزش بودن و از همه مهم تر
حس تنفر درونی از دوست نداشته شدن...
که مبادا روزی به این منتهی شه که دیوارهای اتاق هم کسی رو نخوان.
میخوام آهنگ تو گوشمو براشون بخونم (( بخواب تا رنگ بی مهری نبینی تو بیداریه که تلخه حقایق...))