فراموشی

بهم گفت میشه منو یادت نره و فراموشم نکنی،؟
گفت از اینکه فراموش بشم و از یاد آدم ها برم و منو یادشون نیاد میترسم...
گفتم آره چرا نمیشه.
گفت دروغ میگی،!!
خندیدم و نتونستم جواب تو دل و ذهنمو بهش بگم با همون حالت خنده گفتم حافظه ی قوی ای دارم و تموم شد.
ولی ماجرا این بود که ترس اون رو من ثانیه وار با حرکت عقربه ها و گردش خورشید تجربه کرده بودم.
اما اون نمی‌دونست که من رنگ رژ لب همیشگی شو با اون قوس ابروهاش
و حتی آشفتگی و موج ریز موهاشو توی تک تک سلول های خاکستری مغزم، توی تمام درز و شکاف های مغزم ثبت کردم.
از نظر اون، من شده بودم یه دوستدار رهگذر، یه دوستدار مجازی، که فقط جو گرفتتش.
اما من شده بودم یه دیوونه ی حقیقی که داشت بعد از تک تک وسایلش، خودشو تو عکس های اون و آهنگ های مورد علاقش
گم می‌کرد و به فراموشی می سپرد.
خواستم بگم بانوی خاکستری من خنده های گیراتو مثل وصله به چشام زدم که تا آخر عمر یادم نره با اون تازه قابل استفاده شدن این چشم ها.
  • نیما دشتیان
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

خیال های عریان

خیال های لخت گاهی تابو ها رو میشکنند و برهنه بیرون میان. امان....

بوی قهوه بوی نامش می‌دهد
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند...


Designed By Erfan Powered by Bayan