رفتن

به تاریخ 5 روز مانده به قلب تابستان،
با کلی مشقت و سختی خودمو راضی کردم وسایلمو جمع کنم،
ساکمو بستم ولی با حوصله و آروم، خیلی آروم، اونقدی که انگار دلم نمیخواست بستن این ساک تموم شه و اونو بردارم و از در بزنم بیرون.
نمیدونم...نمیدونم چرا منی که برای رفتن از این شهر غریب
و تنها پر پر میزد حالا دلم میخواست بمونم به هر قیمتی شده.
اما لعنت به هر چی جبر زمان و مکانِ.
که آخرش تو رو محدود به جغرافیای اجبار میکنه.
یه حس تناقض وحشتناکی از خوشحالی و غم درونمو پر کرده،
میدونم دلیلش چیه؟! میدونم برای چی آشفته ام.؟!!
اما کاریش نمیتونم کنم.
شهر غریب چند ساله ام حالا برام مث وطن شده.
چون برای یکی وطن محسوب میشه.
و گرنه منو چه به خو گرفتن به غربت.
من اهل دلم،ولی اینبار از شانس من دلم اهلیِ دل دیگه ای شده.
و من نمیتونم دلمو به جبر روزگار محکوم به بریدن کنم،
چون چشیده ام طعم تلخ اسارت رو.
به وقت دلتنگیِ رفتن دوستت دارم.
  • نیما دشتیان
سلام نیما جان
این مطلبت هم مثل بقیه مطالبت زیبا بود
راستی میتونی حدث بزنی من کی هستم ؟
ممنون
یه دوست 
مگه بالاتر از این چیزی هم هست 
😂❤️

استادی داشتیم که میگفت : اکثر آدمای دنیا، جایی، غیر از اونجایی که بهش تعلق دارن زندگی میکنن.

میگفت ممکنه سال ها، جایی زندگی کنی ولی قلبت، تنت و روحت به جایی با هزار فرسنگ فاصله از اونجا تعلق داشته باشه.


وطن جاییه که دلت خوش باشه ....

کاشکی استادتون میگفت که چه باید کنیم... 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

خیال های عریان

خیال های لخت گاهی تابو ها رو میشکنند و برهنه بیرون میان. امان....

بوی قهوه بوی نامش می‌دهد
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند...


Designed By Erfan Powered by Bayan