به تاریخ 5 روز مانده به قلب تابستان،
با کلی مشقت و سختی خودمو راضی کردم وسایلمو جمع کنم،
ساکمو بستم ولی با حوصله و آروم، خیلی آروم، اونقدی که انگار دلم نمیخواست بستن این ساک تموم شه و اونو بردارم و از در بزنم بیرون.
نمیدونم...نمیدونم چرا منی که برای رفتن از این شهر غریب
و تنها پر پر میزد حالا دلم میخواست بمونم به هر قیمتی شده.
اما لعنت به هر چی جبر زمان و مکانِ.
که آخرش تو رو محدود به جغرافیای اجبار میکنه.
یه حس تناقض وحشتناکی از خوشحالی و غم درونمو پر کرده،
میدونم دلیلش چیه؟! میدونم برای چی آشفته ام.؟!!
اما کاریش نمیتونم کنم.
شهر غریب چند ساله ام حالا برام مث وطن شده.
چون برای یکی وطن محسوب میشه.
و گرنه منو چه به خو گرفتن به غربت.
من اهل دلم،ولی اینبار از شانس من دلم اهلیِ دل دیگه ای شده.
و من نمیتونم دلمو به جبر روزگار محکوم به بریدن کنم،
چون چشیده ام طعم تلخ اسارت رو.
به وقت دلتنگیِ رفتن دوستت دارم.
با کلی مشقت و سختی خودمو راضی کردم وسایلمو جمع کنم،
ساکمو بستم ولی با حوصله و آروم، خیلی آروم، اونقدی که انگار دلم نمیخواست بستن این ساک تموم شه و اونو بردارم و از در بزنم بیرون.
نمیدونم...نمیدونم چرا منی که برای رفتن از این شهر غریب
و تنها پر پر میزد حالا دلم میخواست بمونم به هر قیمتی شده.
اما لعنت به هر چی جبر زمان و مکانِ.
که آخرش تو رو محدود به جغرافیای اجبار میکنه.
یه حس تناقض وحشتناکی از خوشحالی و غم درونمو پر کرده،
میدونم دلیلش چیه؟! میدونم برای چی آشفته ام.؟!!
اما کاریش نمیتونم کنم.
شهر غریب چند ساله ام حالا برام مث وطن شده.
چون برای یکی وطن محسوب میشه.
و گرنه منو چه به خو گرفتن به غربت.
من اهل دلم،ولی اینبار از شانس من دلم اهلیِ دل دیگه ای شده.
و من نمیتونم دلمو به جبر روزگار محکوم به بریدن کنم،
چون چشیده ام طعم تلخ اسارت رو.
به وقت دلتنگیِ رفتن دوستت دارم.