فرار

الانی که دارم مث همیشه به یه دلیل تکراری مینویسم حالم برعکس 98.2 درصد اوقات خرابه دقیقا مث همون 1.8 درصدی که باختن و بازنده ی اعداد و آرمان ها شدن.
عین همونا هم داغونم و شبیه همونا هم وسایلمو خیلی سریع و هولکی جمع کردم یه چیزایی رو فراموش کردم و جاشون گذاشتم یه چیزایی رو هم عمدا نیاوردم که سریع تر و سبک تر بتونم در برم و فرار کنم حتی نمیخوام منتظر رسیدن موعد رفتنم بشم میخوام سریع تر فقط برم.
تو همین اوضاع اسف بار اونقدی سرم درد میکنه که نمیتونم ساعتو نگاه کنم شاید هم نمیخوام نگاه کنم که ساعت فرارم یادم بیاد. نمیتونم پرده ی پنجره ی اتوبوسو کنار بزنم و دور شدن و رفتنمو ببینم. خیلی بی رحمم چون دارن برام دست تکون میدن، دارن خدافظی میکنن اما من فقط سرم درد میکنه نمیخوام بیرونو ببینم.
نمیخوام وقتی دارم از شادی فرار میکنم چشامو ببینن آخه نمیخوام بدونن اشک هایی که دارم میریزم برا اونا نیست.
دلم تنهایی میخواد دلم خلوت کردن با خودمو میخواد دلم میخواد سکوت آزار دهنده ای رو تو دور و برم حس کنم.
دارم سعی میکنم که خودمو قانع کنم پرده رو کنار بزنم و گرمای شدید خورشید این شهرو رو بدنم حس کنم اما....
نه، من سردم نمیخوام شعله های سوزان آبم کنه میخوام یخ بزنم برای همین این کارو نمیکنم و امیدوارم پشیمون نشم و دلم برای بوسه های آخری که با دست نشونم میدادن تنگ نشه.
امیدوارم وقتی به اونجایی که نامجو میگه ((جهان مرا مه گرفته سراسر)) رسیدم بگم چقد زندگی تو مه خوبه چقد تاریکی و سکوت وحشتناک خوبه، بگم چقد خوب شد که تونل های تاریک و جاده های خشک و سوزان جنوبو پشت سر گذاشتم و فرار کردم.
دوس دارم اینقد سرد شم که حتی اگه خودمم بخوام مردم ار ترس لرزی که به وجودشون میوفته نزدیکم نشن.
آخ که چقد سرم درد میکنه دارم پیشونیمو مچاله میکنم کاشکی میشد اون قسمت دردناک درونشو بکنم و بندازم بیرون که به بیرون سرم درد سرایت نکنه...
آخ که چقد خوب میشد به جرم فرار کردن و نموندن بگیرنمو و مجازات‌ مرگو بهم بدن...
آخ که چقد دلم مُردن میخواد...


  • نیما دشتیان
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

خیال های عریان

خیال های لخت گاهی تابو ها رو میشکنند و برهنه بیرون میان. امان....

بوی قهوه بوی نامش می‌دهد
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند...


Designed By Erfan Powered by Bayan