U

یادت نره که من به بودن یاد تو دلخوش و معتادم ، حتی وقتی تو بغل یکی دیگه دروغ میگم.

  • نیما دشتیان

🌿

+ ازش پرسیدم دوسش داشتی باهاش ازدواج کردی؟

گفت نه 

گفتم پس چرا ازدواج کردی باهاش ؟

گفت چون منطق و عقل می‌گفت این فرد به دردم میخوره و زندگی بهتری از نظر عرف جامعه ،  باهاش دارم چون شرایطش بیشتر به من میخورد ( و همه هم همینو میگفتن).

گفتم پس دلت چی؟ چجوری راضی ش کردی با کسی که دوسش نداری ، ازدواج کنی؟

گفت بهم گفتن یه مدت که بگذره عاشقش میشی ، دوست داشتن به وجود میاد.

گفتم راست میگفتن؟

گفت از نظر منطق و عقل آره

اما دل!

 

سکوت کرد ، رنگش پرید.

گفتم چی شد؟

گفت هنوزم عصرها دلم میخواد اونی که دوسش داشتم و دارم رو بغل کنم و پیشونی شو ببوسم.

 

دیگه چیزی نپرسیدم،

فهمیدم از نظر دل ، دوست داشتن به وجود نمیاد و بهش دروغ گفتن.

به نظرم همه شون باید تاوان دروغی که بهش گفتن رو بدن...

  • نیما دشتیان

خاطرات

و چقد که خاطراتت شیرین هست...

اگه میشه با خاطراتت اینقدر طولانی و شاد زندگی کرد، با خودت میشد بهشت رو تجربه کرد...

خاطره ی بغل کردنت توی سردترین روزهای سال ، توی گرم ترین روزهای سال و توی هر روزی از سال دلچسب تر از خوشمزه ترین غذای مورد علاقه ی هر فردیه.

 

 

 

  • نیما دشتیان

🌙

تو زندگی هر کسی چیزهای ترسناک زیادی وجود داره،که تلاش میکنن مخفی شون کنن یا سمتش نرن و هر کار دیگه ای برای دوری...

اما نمیدونم من چرا دوست دارم بارها و بارها ترسهامو مخصوصاً بزرگترین ترسمو تکرار کنم و باهاش روبرو شم.

ترس از دیگه دوست نداشتنت رو می‌گم،

بارها تکرارش کردم و باهاش روبرو شدم و هر بار فهمیدم هنوز هم بزرگترین ترس برای منه.

شاید دلیلش اینه که میخوام دلهره و وحشت این ترس رو تجربه کنم و دردشو بکشم تا یه وقت نخوام، دیگه دوستت نداشته باشم...

 

 

 

  • نیما دشتیان

کجایی؟

محبوبم کجایی؟!

دیر شده!

به بودنت نیاز دارم!

به اینکه پز تو جلو بقیه بدم نیاز دارم!

میگن آدم ها معمولاً پز چیزهایی رو میدن، که عقده شون بوده!

آره من عقده ی بودنت رو دارم!

خسته ام از اینکه هی گفتم آه ثم آه

خسته ام از اینکه ملت رو دو تایی ببینم 

و مطمئن باشم از معشوقه هاشون سرتری، قشنگ تری و خوش صداتری اما نباشی تا به بقیه ثابت ش کنم و پزتو بدم...

تو خسته نشدی؟...

 

 

 

 

  • نیما دشتیان

حس آشنا

این روزا یجور عجیبی عاشق شدم، بیشتر شبیه عاشق خلا شدنه، 

کسی نیست، موجودیت نداره، اما به شدت حسش میکنم و میتونم لمسش کنم،

توصیف ش برای بقیه سخته اما برای خودم نه!...

کاشکی میتونستم این خلأ رو در آغوش بکشم...

  • نیما دشتیان

بدون شرح

خسته ام!

حس میکنم فرهادی هستم که کوه کنده آمااا نمرده!...

چه بلایی سر فرهاد اومد؟!

کی و چی خستگی شو در کرد؟!

مگه شدنیه؟!

+آره

+ مرگ

...

 

  • نیما دشتیان

Help Me

چرا دیگه نمیتونم بنویسم؟!! 

چرا حس میکنم خاموش شدم!، از اون خاموشی هایی که ملت تامام تلاششون رو میکنن تا آتیشه دوباره گُر نگیره، از اونا که کلی آب میریزن روش تا سرد شه،! از اونا که زیر تَل ها خاک مدفونش میکنن تا خفه شه!،

اره!. درسته!. 

دقیقا همین شدم، بدون گرمی، بدون دود، بدون ایجاد ترس برای ملت که نکنه روشن شه و جایی رو آتیش بزنه،!

دوس دارم بشم اون آتیشی که لب ساحل روشن میکنن و دورش جمع میشن که خاطره تعریف کنن و بنوازن. هر جور نواختنی هاااا!! نواختن گیتار، ویولن، کالیمبا، نواختن روح دوست و  معشوقه.

اصلا میدونی چیه؟! دلم میخواد با یه اکیپ برم سفر، فرقی نمیکنه کجا!، از اونا که احتمالن خیلی ها شون همو نمیشناسن و تازه تو مسیر و مقصد با هم آشنا میشن. 

دوس دارم بشم اون آتیشی که تو دل طبیعت باهاش عکس میگیرن و برا بقیه ی ملت میفرستن، اون آتیشی که چایی شونو باهاش درست کردن و بهش میگن چای آتیشی، جوری که وجودشو از آتیش گرفته. 

اصلا کسی هست بلاگ بخونه تو این دوره و زمونه دیگه؟

اگه کسی صدامو شنید، یه کمکی.... نه هیچی ولش کن.!

از یه آتیش خاکستر شده به............!!

  • نیما دشتیان

سایه

دارم تو ناجوانمردانه ترین حالت گذر عمر، عمر میگذرونم...

اما در کمال تعجب و اوج ناباوری دوس دارم باشم و ببینم:

جناب سایه ای که گفت:

چتونه؟ چرا انقدر افسرده؟ ‎
ایران حمله اسکندر و اعراب و چنگیز رو از سر گذرونده و زنده مونده! 
از این روزها میخواد زنده بیرون نیاد؟ 
سینه‌تون رو فراخ کنید 
و ‎امّید رو از دست ندید!

چی برا گفتن داره؟!...

جناب سایه اگه خواب میبینی یا میشنوی یا میبینی یا بهت الهام میشه!،

به امید دادن هات نیاز داریم...

چون سینه مون داره از تخت جمشیدی که اسکندر و از کتاب هایی که چنگیز آتیش زد، داغ تر و سوخته تر میشه!... 

جناب سایه اگه میشنوی قلب مون داره بیشتر میشکنه...

قلبمون پاره تر از زمانی است که تو تاریخ مدرسه ها بهمون گفتن ایران زیر حمله ی اعراب جان ها داد و بعدش جان داد. 

حضرت سایه اگه میشنوی بریدیم............ 

 

  • نیما دشتیان

آخرین بهار قرن 14

در حالی که همه دارند به هم یادآوری می‌کنند که الان آخرین روز از آخرین بهار قرن 14 ایم. و جوری با ذوق ازش حرف میزنن که انگار نه انگار بهارهامون داره سرد و خشک میگذره، من اما ذوق چیز دیگه ای رو دارم. ذوق اینکه یه نامه از تو دریافت کنم، میدونم تلگرام، اینستا، واتساپ و هر چیزی که فکر کنی هست، اما من خسته شدم از مدرنیته، دلم میخواد پست چی برام هر روز نامه بیاره و  دوست دارم امروز این نامه از تو بهم برسه :

بعد ها که پیر شدم و با یه بافتنی کنار شومینه نشستم و قهومم کنارم بود باخودم فک میکنم و خاطره های اخرین بهار این قرنو مرور میکنم و یادم میاد که چقدرررررر تورو دوست داشتم...

یادم میاد که این اخرین بهار قرن ۱۴ اولین بهار عمر من بود که توش عاشق بودم...که شکوفه هارو خوشگل تر میدیدم که بهارو به چشم یه عاشق میدیدم نه به چشم یه دختر آزاد از هرچیزی که به دور و اطرافش توجه نداره و همه چیزو با دید خنده و شوخی رد میکنه...

اولین بهاری که دلم میخواست کنار یه ادم دیگه باشم...اولین بهاری که دلم میخواست دست عشقمو بگیرم و باهاش قدم بزنم...اهنگ گوش بدم...بستنی بخورم...

اولین بهاری که دلم میخواست همه ی بازیگوشیای تنهاییمو دوتایی انجام بدم...

میدونی...یه جا خوندم که میگفت مگه میشه خدا وقتی بهارو خلق میکرده عاشق نبوده باشه؟! ...با اینکه شاید معنی جملش مزخرف شایدم مضخرف باشه ولی من واقعا قبول دارم که خدا حتی اگرم موقع خلق بهار عاشق نبوده باشه حتما بهار و عشق رو باهم خلق کرده...بهار گل گلی و خوشگله درست مث احساس من به تو‌‌...

دوست دارم اولین عشق من♥️

و من همچنان از دوست داشتنت پشیمون نیستم... 

  • نیما دشتیان

خیال های عریان

خیال های لخت گاهی تابو ها رو میشکنند و برهنه بیرون میان. امان....

بوی قهوه بوی نامش می‌دهد
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند...


Designed By Erfan Powered by Bayan