شب

ساعت از نیمه های شبم گذشته حوالی صبح، دقیقا کنارش.
چقد حس قشنگیه دیدنشون، حس میکنم همو بغل کردن، همو جوری در آغوش گرفتن که انگار میخوان از هم جدا شن ولی دارن تقلا میکنن، دارن زورشونو میزنن که این اتفاق شوم نیوفته.
شب نمیخواد بره و صبح هم بی اون بودنو نمیخواد .
در این موقع، در این زمان و لحظه شب چه قشنگ گریه میکنه، چه قشنگ التماس موندن داره.
و چه دردناک اجبار قوی تر از اختیار بود.
شب، فقط دستی لای موهاش بکش، نذار حسرتش بمونه،
این کارو کن...


  • نیما دشتیان

فرار

الانی که دارم مث همیشه به یه دلیل تکراری مینویسم حالم برعکس 98.2 درصد اوقات خرابه دقیقا مث همون 1.8 درصدی که باختن و بازنده ی اعداد و آرمان ها شدن.
عین همونا هم داغونم و شبیه همونا هم وسایلمو خیلی سریع و هولکی جمع کردم یه چیزایی رو فراموش کردم و جاشون گذاشتم یه چیزایی رو هم عمدا نیاوردم که سریع تر و سبک تر بتونم در برم و فرار کنم حتی نمیخوام منتظر رسیدن موعد رفتنم بشم میخوام سریع تر فقط برم.
تو همین اوضاع اسف بار اونقدی سرم درد میکنه که نمیتونم ساعتو نگاه کنم شاید هم نمیخوام نگاه کنم که ساعت فرارم یادم بیاد. نمیتونم پرده ی پنجره ی اتوبوسو کنار بزنم و دور شدن و رفتنمو ببینم. خیلی بی رحمم چون دارن برام دست تکون میدن، دارن خدافظی میکنن اما من فقط سرم درد میکنه نمیخوام بیرونو ببینم.
نمیخوام وقتی دارم از شادی فرار میکنم چشامو ببینن آخه نمیخوام بدونن اشک هایی که دارم میریزم برا اونا نیست.
دلم تنهایی میخواد دلم خلوت کردن با خودمو میخواد دلم میخواد سکوت آزار دهنده ای رو تو دور و برم حس کنم.
دارم سعی میکنم که خودمو قانع کنم پرده رو کنار بزنم و گرمای شدید خورشید این شهرو رو بدنم حس کنم اما....
نه، من سردم نمیخوام شعله های سوزان آبم کنه میخوام یخ بزنم برای همین این کارو نمیکنم و امیدوارم پشیمون نشم و دلم برای بوسه های آخری که با دست نشونم میدادن تنگ نشه.
امیدوارم وقتی به اونجایی که نامجو میگه ((جهان مرا مه گرفته سراسر)) رسیدم بگم چقد زندگی تو مه خوبه چقد تاریکی و سکوت وحشتناک خوبه، بگم چقد خوب شد که تونل های تاریک و جاده های خشک و سوزان جنوبو پشت سر گذاشتم و فرار کردم.
دوس دارم اینقد سرد شم که حتی اگه خودمم بخوام مردم ار ترس لرزی که به وجودشون میوفته نزدیکم نشن.
آخ که چقد سرم درد میکنه دارم پیشونیمو مچاله میکنم کاشکی میشد اون قسمت دردناک درونشو بکنم و بندازم بیرون که به بیرون سرم درد سرایت نکنه...
آخ که چقد خوب میشد به جرم فرار کردن و نموندن بگیرنمو و مجازات‌ مرگو بهم بدن...
آخ که چقد دلم مُردن میخواد...


  • نیما دشتیان

بازپرس

از بچگی هم دلم میخواست بازپرس شم به دلیل هیجانش یا نوع کارش نه چون دوست داشتم بفهمم، بفهمم چی شد که به اینجا رسید کجا رو برای رسیدن به جاده ی وسط دره از پرتگاه پرید یا اصلا نه، کجا رو وایساد و حرکتی نکرد که این شد.
برای همین تا یادم میاد چه شب هایی که از خودم نپرسیدم و بازپرس خودم نشدم!... 
در تمام اون شبها باید حالم بد میبوده قطعا، اما نه ببخشین شایدم دلم میخواسته که حالم بد باشه، بد بودن کسی، خراب دیدن کسی، نمیدونم! فهمیدنش برام سخته!!... 
اما اینو میدونم چه شبهایی که درون افکارم، خیالم و احوالم دنبال دلیل خسته گی هام بودم میخواستم علل دیوونه بازیام رو بفهمم به دنبال مسبب افسردگی هام و حال بدم...
برا همین دستور میدادم آخه بازپرس شده بودم ذهنمو و فکرمو تا خود قلبم سراسیمه می‌بردم و گاهی هم به قلبم دستور اومدن پیش عقلم رو میدادم. اما افسوس و آه که غرور فقط به لحظه ی سجده ی شیطان در برابر آدم ختم نشد و همه ی بشریت رو هم سیراب کرد. کاش همون موقع آدم می گفت خدایا ببخش! عیب نداره من راضیم اما... 
قلب و ذهنم هیچکدوم حرفی نزدن و راضی به دیدن هم نشدن شاید اگه همو میدیدن حالم الان بهتر بود و بهتر می شد. 
اون موقع بود که فهمیدم بازپرس بودنم سخت است نابود کننده است شکننده است منو له و لورده کرد و من کاری از پیش نبردم و مسبب ها و دلایل رو نفهمیدم، و این شد اولین شکست کاری من، شد اولین تجربه ی تلخ زندگی من... 
سخته اینکه کسی به حرفت گوش نده حتی خودت. 
نمیدونم شاید همه ی این اتفاقات مقصرش خودمم اما همیشه طرف مقابلی هم هست که من تاوان اونو دارم میدم چون ول کرد، برید و گذاشت رفت... 
اما دوسش دارم تاوانشو میدم شاید چون خودم ازش خواستم گفتم خسته شدی برو خوب اونم خسته شد دیگه پس گله ای نیست... 
میدونین بچه فیل ها ول نمیکنن گله رو سفت میچسبن اونقد سفت که یادشون میره الان خودشون هم هستن و یهو جا می‌مونن از گله، یهو بهم میریزن، داغون میشن، سراسیمه میشن اما دیر شده گله ی شکارچی گرسنه شه و رحمی هم نداره کاش همون موقع می‌فهمید باید حواسش به خودش باشه اما...و الان تسلیم شدن بی دردسرترین راه ممکنه باید تسلیم شم ول کنم منم رها کنم اما میدونم می میرم و متلاشی شدنمو تا آخر خودم حس میکنم دیگه سخت میخندم و این یعنی مرگ من. 
تموم کردن متنی که با بغض شروع کردم سخته خیلی سخت... 
آخه یه جایی نمیدونم کجا و از کی خوندم که بعضی از آهنگ ها درست از وسط خاطرات ما رد میشن و الان دارم همون آهنگ بُرنده رو برا چندمین بار متوالی گوش میدم و میخوام تمومش کنم اما باید دریده شه بغضمو میگم برا همین خیلی آروم بدون جلب توجه گریه میکنم و با ذهن پر از خاطرات کثیفم روی زمین دراز میکشم و سرمو کنار همون بنفشه های همیشگی که دوس داشت میذارم بهشون میگم تموم شد حالا نوبت شماست برام بخونین بذارین خوابم ببره دوس دارم کابوس های قشنگی ببینم. 

  • نیما دشتیان

خیال های عریان

خیال های لخت گاهی تابو ها رو میشکنند و برهنه بیرون میان. امان....

بوی قهوه بوی نامش می‌دهد
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند...


Designed By Erfan Powered by Bayan