مرز غم

کاشکی وقتی دارم چراغ خاموش، مخفیانه، بدون ترس و واهمه، بدون اندیشیدن به عواقبش، و حتی بدون ذره ای انگیزه مرزهای غم و اندوهگین بودن رو رد میکنم یکی باشه مث پدافند مرزهای یه کشور منو هم سرنگون کنه.
خوب میشد... نه؟!
کاش مرزهای غم حصاربندی، دیواری، یا حتی خطی داشتن که بگن نیا، وارد نشو، که اگه اینکارو کنی نابود میشی.
چرا داخل جزیره ی غم اخطار معنایی نداره چرا خودشون ما رو میکشونن اون تو و آخرش حبس ابد بهمون میخوره.
کاشکی حبس ابد می‌خورد نه حرص ابد.
کاش...
  • نیما دشتیان

دلتنگ نفرت

فاضل نظری یه شعر داره که میگه
((‏عاشقم گر نیستی،
‏لطفی بکن ‏نفرت بوَرز
‏بی تفاوت بودنت
‏هر لحظه آبم میکند...!))
یه بار یه جایی بهش برخوردم، که نه از اون جا و نه از اون زمان چیزی یادم نیست!، اما نظرمو جلب کرد خوندمش با دقت و تو همون بار اول ناخودآگاه حفظم شد.
و هر بار و همیشه، وقتی بیکار میشم می‌نویسمش رو کاغذ، رو تخته وایت برد کلاس تو دانشگاه، حتی پشت گزارش کارهای یکی از درسام نوشتمش.
نه چون که فاضل نظری رو دوس دارم نه!، و حتی نه به خاطر قشنگی جمله ش، به خاطر اوج دوست داشتنیه که داره منتقل میکنه.
فاضل نظری یا خیلی عاشق بوده، نه!، فراتر از اون خیلی یکیو دوس داشته وقتی داشته اینو می‌نوشته یا اصلا حواسش نبوده که چی داره مینویسه ولی من نوشته شو دوس دارم...
هیچ وقت فکرشم نمیکنی که دلت برا روز بد تنگ بشه،
دلت داد و بیداد بخواد!، و دلت نفرت بی اندازه بخواد اما نفرتی که هر روز بهت گوش زد بشه.
مگه میشه اصلا آدم دلش یه همچین چیزایی بخواد دیوونه ها هم همچین چیزی رو نمیخوان.
ولی با خودت بشین و بهش فک کن ببین چی میشه که آدم دلش اونا رو میخواد و ببین اگه به اونجا رسیدی کاری اصلا میتونی کنی؟، اگه نه... نذار، نذار لطفا نذار به اونجا کشیده شه که دلت نفرت ورزیدن بخواد.
شادمهر تو گوشم میخونه با آهنگی غمگین که حتی اینم دلم نمیخواد تموم شه و چشمم رو صفحه ی کاغذی است که روش نوشتم  ... بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می‌کند...
آخ که چقد روز های غم انگیز من دارن زود میگذرن بابا به کجا چنین شتابان من که شادی نکردم من که شاد نیستم پس چرا دارین سریع میگذرین مگه لذت بردن از غم خودم هم شادی محسوب میشه آخه!، نرین و بذارین شادمهر تا آخر روز تو گوشم زمزمه کنه،! تو کاری نداشته باش بخون
(( درگیر رویای تو ام منو دوباره خواب کن...))


  • نیما دشتیان

شاملو


داشتم شاملو می‌خوندم آخه وقتی بیکار شم یادش میوفتم نمیدونم چرا، شاید چون حال و هوای نوشتنش داره منو توصیف میکنه.
شایدم چون همه شاملو رو برای چیزی برای گفتن داشتن میخونن، اما نه، من شاملو میخونم چون شاملو کسی رو صدا میزنه که من میخوام صدا بزنم، چون شاملو داره از آیدایی میگه که من دوس دارم ازش بگم اما شاملو کجا و من کجا؟!
اما اینو میدونم که آیدای من از آیدای شاملو بهتره، خیلی بهتره.
رسیدم به این جملش که میگه من مرگ را زیسته ام
با آوازی ؛
« غمناک»
« غمناک»...
یه لحظه دلم خواست شاملو روبروم باشه بهش بگم من زندگی رو تجربه کردم با صدایی آروم.
اما من مرگ رو زیستم با تصویری کوچیک.
آخ که نیستی شاملو تا کنارت گریه کنم و بهت بگم بیا برای آیدای من بگو و بنویس که بهتر است.
شاملو یادمه که گفتی ((و آن صدا غمناک‌ترین آوازِ استمداد)).
اما برا من اون صدا زیباترین آواز محبته.
ببخش منو که باهات اینقد مخالف بودم امروز...
اما بدون که آیدای من حتی میتونه جای تو رو هم پر کنه، آیدای من خود کلمه ی استمدادِ  ...



  • نیما دشتیان

نثر آشفته

دیگر در این دیر پرنده ای فریاد سر نمی‌دهد،
دیگر چرنده ای بی محابا خود‌ش را به آب نمی‌زند.

در این هوا اگرچه غبار است،
اما دیگر صدا گرفته ای نیست.

ای یار، دانی دلیلش چیست؟!
چون که دیگر محبت گُر گرفته ای نیست.!!!
  • نیما دشتیان

مترو

روی صندلی های همیشگی سفت و آبی رنگ ایستگاه مترو نشسته بودم ولی این بار با علاقه ی فراوان به این صندلی های زمخت.
باید تقریبا میرفتم بالای شهر و تا ساعت 10 وقت داشتم تا زمانی که ساعت کاری این ماشین طویل تموم شه.
اما قطار اولی اومد و رفت و من سوار نشدم...
دومی هم همینطور...
سومی دیگه تقریبا خالی بود و رفت اما من باز از این صندلی ها دل نکندم و رفتن قطار رو نظاره کردم نمیدونم چرا آخه نه خاطره ای باهاشون داشتم نه چیز های جالبی بودن، صندلی ها رو میگم ،شاید از رفتن به مقصد و فضای بسته ی خوابگاه میترسیدم شایدم چیز دیگه...
تو همین حال و هوا یهو یه آقایی داد زد: آهای پسر آهای مجنون آهای مگه نمیشنوی با توام؟
گفتم من؟!
گفت آره کی جز تو مونده بچه جون؟، اینجا که جای خوابیدن نیست یا پاشو برو بیرون ایستگاه یا سوار شو...
مجبورم کرد...
چه دیدنی و تماشایی میشد اگه میذاشت برای بار چهارم رفتن قطار رو ببینم...
حیف...
  • نیما دشتیان

سرخپوست

عصری دلم نخواست بمونم تو یه فضای بسته، برای همین خیلی له و لورده شده پا شدم زدم بیرون گفتم برم بین مردم،
بین خندهاشون، بین صداهای زیر و بمشون.
اومدم مث قبلنا فاصله ی بین تئاتر شهر و انقلاب رو قدم بزنم و لذت ببرم اما...
اما اینبار مث گذشته نبود انگار مردم هم خسته بودن، دپرس بودن، یا نه... شاید چون من غمگین بودم اینجوری به نظر می‌رسید. ولی به هرحال خنده ای ندیدم.
پیاده رو های همیشه قشنگ هم غمگین بودن دیگه زیبا نبودن
مغازه های کتابفروشی دیگه منو به داخل خودشون نمیکشوندن
و کتاب ها لبخند نمیزدن بهم...
همونقدر دردناک و همونقدر سوزان که خورشید داشت همه چیو میسوزوند...
یه آهنگ بی کلام غمگین تازه به دستم رسیده بود همونقدر غمگین که کلاغ ها تو پاییز رو درخت ها ی زرد و برگ ریخته میخونن،  به غمگینی بودن سایه ها.!
برای بار نمیدونم چندوم پلی کردم و زل زدم به بلیط سینمای تو دستم که تا چند لحظه دیگه تنها و با خوراکی های رنگ پریده ام باید وارد سالنش میشدم با مردمی که نمیدونم افسرده ان یا من افسرده میبینمشون.
رفتم فیلم رو دیدم در بحبوحه ی فیلم عجب صدای خوشی به گوشم رسید داشت میخوند (( یه شب که تار گیسویت پیچد در تار گیتارم. ))
و چه زیبا غمگین ترم کرد...
  • نیما دشتیان

سنجاق قفلی

نشستم با خودم گفتم آخیش!، خیالم از بابت به یاد آوردن همیشگی چهره اش راحته،چون تمام تصاویری که ازش دیده بودم رو به ذهنم و خاطراتم سنجاق کردم از اون سنجاق قفلی های بزرگ که به این راحتی نیوفته.
اما ترسی مبهم وجودمو گرفت خیلی مبهم و خیلی دلهره آور.
با خودم گفتم اگه حافظم پاک شه چی اگه خاطراتمو به خاطر یه اتفاق به یاد نیاوردم چه کنم؟، اونوقت سنجاق قفلیه ول شده اونو چکارش کنم؟ برا همین بیشتر ترسیدم، لرزیدم.
اما خودمو کنترل کردم چون میدونم الان چه کنم الان بلند میشم به جا سنجاق که باهاش به قلبم و نه مغزم چسبونده بودمش یه گیره میارم رو همون سنجاق به قلبم میچسبونمش
اینجوری حتی خاطرات هم پاک شن اون میمونه چون رو قلبمه، قوی تر از همیشه و خیالم راحته.
آخیش...


  • نیما دشتیان

رام شدنی

افسار گسیخته هم باشم باز تازیانه هایت مجال سرکش بودنو ازم میگیره...
چرا یه بار هم که شده سعی نمیکنی رامم کنی اما نه با خشونت و حتی نه تنبیه.
یه بار سعی کن باهام حرف بزنی، نوازشم کنی، باهام بخندی و راه بری...
به خدا آدم  هم اگه نباشی اینا رو حس میکنی و میفهمی چرا توقع داری من حسش نکنم.


  • نیما دشتیان

صداش

آهنگِ مورد علاقه ی من شده گوش دادن هزار و چند باره ی
وُیس های ضبط شده ی اون.
چرا شارژ این گوشی لعنتی تموم نمیشه؟!!!
چه صدای قشنگی داره، خدااااا...

صدای خودشه
  • نیما دشتیان

دروغ

تنها دلیل ش اینه از دروغهایی که گاه و بیگاه آمارشون از دستم در رفته و به خودم گفتم خستم، دروغهامو باور کردم و الان فهمیدن حقیقتی که داره رخ میده برام سخت شده و آخرش شادی بیرونم نمیتونه جلوی متلاشی شدن درونم رو بگیره...
و سرعتش داره بیشتر از توان من برای جبرانش میشه،
آخرش فرومیریزه...


  • نیما دشتیان

خیال های عریان

خیال های لخت گاهی تابو ها رو میشکنند و برهنه بیرون میان. امان....

بوی قهوه بوی نامش می‌دهد
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند...


Designed By Erfan Powered by Bayan