سرخپوست

عصری دلم نخواست بمونم تو یه فضای بسته، برای همین خیلی له و لورده شده پا شدم زدم بیرون گفتم برم بین مردم،
بین خندهاشون، بین صداهای زیر و بمشون.
اومدم مث قبلنا فاصله ی بین تئاتر شهر و انقلاب رو قدم بزنم و لذت ببرم اما...
اما اینبار مث گذشته نبود انگار مردم هم خسته بودن، دپرس بودن، یا نه... شاید چون من غمگین بودم اینجوری به نظر می‌رسید. ولی به هرحال خنده ای ندیدم.
پیاده رو های همیشه قشنگ هم غمگین بودن دیگه زیبا نبودن
مغازه های کتابفروشی دیگه منو به داخل خودشون نمیکشوندن
و کتاب ها لبخند نمیزدن بهم...
همونقدر دردناک و همونقدر سوزان که خورشید داشت همه چیو میسوزوند...
یه آهنگ بی کلام غمگین تازه به دستم رسیده بود همونقدر غمگین که کلاغ ها تو پاییز رو درخت ها ی زرد و برگ ریخته میخونن،  به غمگینی بودن سایه ها.!
برای بار نمیدونم چندوم پلی کردم و زل زدم به بلیط سینمای تو دستم که تا چند لحظه دیگه تنها و با خوراکی های رنگ پریده ام باید وارد سالنش میشدم با مردمی که نمیدونم افسرده ان یا من افسرده میبینمشون.
رفتم فیلم رو دیدم در بحبوحه ی فیلم عجب صدای خوشی به گوشم رسید داشت میخوند (( یه شب که تار گیسویت پیچد در تار گیتارم. ))
و چه زیبا غمگین ترم کرد...
  • نیما دشتیان
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

خیال های عریان

خیال های لخت گاهی تابو ها رو میشکنند و برهنه بیرون میان. امان....

بوی قهوه بوی نامش می‌دهد
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند...


Designed By Erfan Powered by Bayan