دست دادن

تمام هفته منتظر بودم بالاخره زمانش رسید. یه همچین ساعتی بهم گفت یه همچین فردایی همو می‌بینیم.

شاید برای اون گفتنش آسون بوده، اما برای من شنیدنش تمام حس های پارادوکس دنیا رو یهو بهم تحمیل کرد.

غرق در شادی همراه با دلشوره، ذوق همراه با غم، نشاط توام با افسردگی و شجاعت هم قطار با ترس.

باید منتظر می موندم فقط تا فردا برسه، همین.

اما همین یک کلمه سخت بود و سخت تر شد.

دیر و زود گذشتنش قاطی شده بود. گاهی هر چه زور میزدم فردایی برسه، نمی شد. عقربه های ساعت لعنتی سنگ کوب کرده بودند، افتاده بودند به موازات هم، جوری همو بغل کرده بودند که انگار آخرین دیداره و کسی نتونه تکونشون بده.

گاهی به خودم میومدم، می دیدم 24 امین لیوان چایی ام داره سردی وجودشو با گرمی لیوان بعدی تقسیم میکنه، تا نه خودش قندیل ببنده نه اون بسوزه.

زمان همینقد آشفته، صداها همینقد مبهم، و رفتار ها و حرف های من همونقد بی مفهوم و معنا.

روز موعود، ساعت مقرر و لحظه ی وصال داشت می رسید.

اما من...

سوال ها زیاد بودند و پاسخ ها...

اصلا جوابی نبود که بخواد خودشو به آغوش سوالی برسونه.

باید تصمیم می گرفتم و زودتر عمل میکردم.

چی بپوشم؟! چه عطر و بویی بهتره؟! موهام کدوم وری باشه؟!

کَی حرکت کنم؟! اصلا وقتی دیدمش چجوری رفتار کنم؟!

نمیدونم چجوری گذشت و کَی رسید اما بالاخره رفتم.

بی مقدمه، بی برنامه با لرزش بدنم رفتم. اولین فراموشی اتفاق افتاده بود. چیزی برای دیدنش نگرفته بودم و دیر کرده بودم.

اولین حلقه، اولین اتصال پاره شده بود و وصله ای براش نبود.

قشنگ تر از تصاویر بی جونش بود، مهربون تر از صداش،

به دل نشین تر از نگاهش و خنده های بُرَنده اش.

من اما... من اما میلرزیدم، عرق میکردم و خنده ی زورکی داشتم. میدونم قوی بودم چون اگه نبودم باید میذاشتم میرفتم چون توان تحمل این همه شوکه شدن رو نداشتم.

می‌ترسیدم به چشماش زل بزنم، به چشماش نگاه نمیکردم مگه دزدکی...

حتی وقت حرف زدن در و دیوار بیشتر مخاطب چشمهای من بودن تا اون.

من فقط شوکه بودم و ترس داشت قلقلکم میداد، همین.

مثل برقی که جلوتر از صدای رعدشه و بی وفایی میکنه، گذشت، تموم شد، وقت رفتن بود.

و من مجبور به پذیرش قطعنامه ی خداحافظی بودم، مجبور به قبول کردن پاره شدن تمام حلقه های فرصتم بودم.

هنوز اما مبدأ حلقه ها مونده بود از جایی که شروع کرده بود و اومده بود. باید به همونجا می رفت و من می تونستم حلقه ی آخر رو برای سر هم کردن بقیه حلقه ها نگه دارم.

اما حواسم پرت شد، از دستم لیز خورد و افتاد.

حواسم پرت چشماش شد اونم دزدکی،پرت ابروهای کمونیش و لبخندهای الکی و قشنگی که هرازگاهی به لبهاش می نشست.

حواسم پرت موهایی گم تو رنگهای فراموشی شده بود.

من کنارش بودم و نبودم. میدیدمش و محوش شده بودم تا محو شد. اینقد سریع راه رفتیم که سریع فراموش کردم چقد سریع همه چی رو خراب کردم.

اما لحظه ی آخر...

خداحافظی مثل مردی صد و چند ساله همونقد غمگین و ناراحت و خسته باید میومد سر قرار و برعکس من اون وقت شناس بود و دیر نکرد.

میخواستم وقت رفتن باهاش دست بدم، دستاشو لمس کنم، بگیرمشون و فراموش کنم ترس هامو اما...

باز ترسیدم و شوکه بودم و نشد، آخه تا حالا این حجم از خواستن رو یه جا نداشتم، حق داشتم...

دلم میخواد دستاشو اگه شده حتی برای ثانیه ای گذرا، سریع اما گرم بگیرم.

دلم میخواد یه بار فارغ از شوکه شدن ها و نگاه های برنده ی مردم شهرِ ویران، عاشقانه های فرانسوی فیلم هایِ گیشه های خلوت سینما رو باهاش تجربه کنم 

اما حیف... 

میدونم حسرت دست دادن آخر به دلم تا این لحظه و آخر عمر مونده و می مونه...

 

  • نیما دشتیان

بندِ یکی دیگه

 

من پسری بودم که برای خوشحالی و شادی هام دلیل نمیخواستم، من برای خنده هام نیاز به هیچ جوک و حرف و صحنه ی  خنده داری نداشتم.
تمام اون زمان هایی رو یادم میاد که وقتی دلم خنده های حال خوب کنی میخواست یهو میزدم زیر خنده، اونقدی از ته دل بود که همه شوکه میشدن میخواستن بدونن چِم شده،
فکر میکردن اتفاقی افتاده، اما فارغ از اینکه من برای خندیدن های بی محابا م نیاز به فلسفه و منطق و حادثه نداشتم...
همه ی اون روزهایی رو یادم میاد که هی میگفتن مگه دیوونه ای؟، چرا همچین میکنی؟!...
اما الان من خودکار به دست و زل زده به دفترچه ای که صفحه هاشو خط خطی کردم دلم برای تمام اون روزها که خُل بودم تنگ شده.
نه که شادی هامو به خاطر حرف بقیه طرد کنم یا سرکوب شون کنم نه!...
فقط الان یه تفاوت خیلی مبهم برا شادی هام یه دست اندازی گُنده و گِلی درست کرده.
الان من و خنده هام خیلی محکم بند شدیم.
بند شدیم به خنده های یه نفر دیگه، به حرف ها، دلخوشی ها و شادی های دیگری...
نمیدونم خوشحال باشم یا مضطرب و نگران و شایدم ترسیده .
دیگه نمیگن مگه دیوونه شدی؟! دیگه خبری از خنده های یهویی نیست!،...
اما در عوض گاهی میگه خُل...
در عوض بخنده، میخندم.  درسته یهویی نیست اما با ذوق و حس بیشتری است.
درسته هر لحظه و هر زمان به دلخواه خودم نیست اما اگه باشه برای مدت ها بَسَمه.
منی که شهره ی شهرم به بی غمی، غمی به بزرگی خالی بودن یه شهر از جنبنده وجودمو گرفته.
بند بودنم به یکی، مُعَلَقم کرده مثل بادبادک سرگردانی که گاهی ترس ول شدنش شادیِ دویدن رو از آدم میگیره.
من همیشه با خنده هام از آخرش میترسم.
چون همیشه خنده هام منو یهویی هل دادن وسط معرکه.
من فقط از آخرش میترسم همین.

 

  • نیما دشتیان

رفتن

به تاریخ 5 روز مانده به قلب تابستان،
با کلی مشقت و سختی خودمو راضی کردم وسایلمو جمع کنم،
ساکمو بستم ولی با حوصله و آروم، خیلی آروم، اونقدی که انگار دلم نمیخواست بستن این ساک تموم شه و اونو بردارم و از در بزنم بیرون.
نمیدونم...نمیدونم چرا منی که برای رفتن از این شهر غریب
و تنها پر پر میزد حالا دلم میخواست بمونم به هر قیمتی شده.
اما لعنت به هر چی جبر زمان و مکانِ.
که آخرش تو رو محدود به جغرافیای اجبار میکنه.
یه حس تناقض وحشتناکی از خوشحالی و غم درونمو پر کرده،
میدونم دلیلش چیه؟! میدونم برای چی آشفته ام.؟!!
اما کاریش نمیتونم کنم.
شهر غریب چند ساله ام حالا برام مث وطن شده.
چون برای یکی وطن محسوب میشه.
و گرنه منو چه به خو گرفتن به غربت.
من اهل دلم،ولی اینبار از شانس من دلم اهلیِ دل دیگه ای شده.
و من نمیتونم دلمو به جبر روزگار محکوم به بریدن کنم،
چون چشیده ام طعم تلخ اسارت رو.
به وقت دلتنگیِ رفتن دوستت دارم.
  • نیما دشتیان

دیوانگی

تا حالا دقت کردین دیوونگی چقد میتونه زیبا باشه؟!،!
اصلا به نظرم در هر صورت باید مدال قشنگ ترین بیماری دنیا رو به خودش بدن.
آدمی که دیوونه میشه دلیل داره، دلیل جنونش ماورایی و فراتر از موجودیت میشه.
دلیلش از یه جای دیگه، از یه منبع دیگه که خودشو از روزمرگی های عادی این دنیا جدا کرده میاد.
اصلا شما خودتون بگین کدوم بیماری اینجوریه آخه.
اصلا بیماری نیست به نظرم موهبت الهیه که به هر کسی نمیدنش.
بابا از قدیم گفتن دیوانگی هم عالمی دارد.
تا حالا سعی کردین تو یه عالمه دیگه زندگی کنین، شاید خوش گذشت بهتون، شاید اونجا همه چی آروم تر و بهتر بود.
دلیلی براش پیدا کنین، تا دیوونه باشین.
اگه نشد فقط کافیه دست از به زنجیر کشیدن دلتون بردارین،
بذارین آزاد باشه و این بار عقلتونو یه حکم حبس ابد بهش بدین و روانه ی سلول خودش کنین.
اونوقت نیازی نیست برا رفتن به عالم دیوونگی دنبال دلیل و مدرک و بهانه و حتی اقامت باشین.
خودش براتون دعوت نامه می‌فرسته.
و سفری ابدی به مقصدی فانی براتون شروع میشه.
یادتون باشه چشاتونو باز نکنین و بعضی از چیزها رو نادیده بگیرین تا سفرتون تموم نشه.
و مقصدتون مانا نشه.
  • نیما دشتیان

اوهوم

اوهوم...
کلمه ای است که این روزا رایجه بین دختر و پسر ها و حتی سالخورده های زندگیمون.
داریم مث آب خوردن ازش استفاده می‌کنیم تو مراوده هامون.
چیز عجیبی نیست شاید اکثرا معنی بله را بده اما کاش وقتی داریم تو دنیای شیشه ای و مجازیمون ازش استفاده می‌کنیم
حداقل وُیسشو بدیم یا که اصلا بدونیم در مقابل کی داریم ازش استفاده می‌کنیم.چون معنایش لذت زندگی و نفرت روزگار رو توام بهت میده.
حالا این کلمه شده تیکه کلام من، نه به خاطر اینکه منم میخوام ساده بگم و رد شم نه... چون شده بود تیکه کلام هر شبِ اون .
حالا این کلمه شده پادشاه یکه تازِ زبانِ من و با خیال راحت بر تخت واج گاه دهانم تکیه زده.
چیز عجیبی نیست وقتی آهنگش میشه آهنگ مورد علاقم، رنگ دوست داشتنی اش رو دوست دارم، فرد مورد علاقشو عزیز میدونم،!،
چرا نباید کلمه ی مورد علاقشو بردارم؟؟؟.
عشق و دوست داشتنو قاطی کردم. عقل و قلبم هر چی میخوان از لابلای هم جداشون کنن نمیتونن.
بهم گره خوردن و فشرده ‌شدن.
میترسم!...
میترسم از اینکه آخرش خسته بشن و توافقی هوس رو بِکشن بیرون و تحویلم بدن.
اما امیدم رو به فاصله ی بین قلب و عقلم بستم که از دستشون سُر بخوره و تا قعر تمایلاتم سقوطی بی برگشت کنه.
من میمونم و عشق و دوست داشتنش.
  • نیما دشتیان

فراموشی

بهم گفت میشه منو یادت نره و فراموشم نکنی،؟
گفت از اینکه فراموش بشم و از یاد آدم ها برم و منو یادشون نیاد میترسم...
گفتم آره چرا نمیشه.
گفت دروغ میگی،!!
خندیدم و نتونستم جواب تو دل و ذهنمو بهش بگم با همون حالت خنده گفتم حافظه ی قوی ای دارم و تموم شد.
ولی ماجرا این بود که ترس اون رو من ثانیه وار با حرکت عقربه ها و گردش خورشید تجربه کرده بودم.
اما اون نمی‌دونست که من رنگ رژ لب همیشگی شو با اون قوس ابروهاش
و حتی آشفتگی و موج ریز موهاشو توی تک تک سلول های خاکستری مغزم، توی تمام درز و شکاف های مغزم ثبت کردم.
از نظر اون، من شده بودم یه دوستدار رهگذر، یه دوستدار مجازی، که فقط جو گرفتتش.
اما من شده بودم یه دیوونه ی حقیقی که داشت بعد از تک تک وسایلش، خودشو تو عکس های اون و آهنگ های مورد علاقش
گم می‌کرد و به فراموشی می سپرد.
خواستم بگم بانوی خاکستری من خنده های گیراتو مثل وصله به چشام زدم که تا آخر عمر یادم نره با اون تازه قابل استفاده شدن این چشم ها.
  • نیما دشتیان

مجنون

مجنون هم حال خودش را فقط خودش می فهمید و چه دلی داشت و دارد بعد از این همه سال.
سال ها از بودنش، سرودنش، خواندنش، بی قراری هایش
و بی تابی های همیشگی اش میگذرد اما دریغ از درک حتی یک ثانیه ی فانتزی های زندگی اش، دریغ از فهمیدن حال خرابِ خوبش.
مجنون خوشبخت بود از همه لحاظ، از اینکه لیلی اش را فقط خودش میخواست، از اینکه لیلی اش در نظر همگان زشت بود.
مگر آدم چقد می‌تواند خوشبخت باشد که یک نفر فقط برای خودش باشد و خودش خواهانش باشد.
مجنون خوشبخت بود از بابت اینکه در عصری زندگی می‌کرد که دوربینی نبود تا لیلی را شکار کند، گوشی ای نبود که لیلی را در خود جای دهد، عکاسی نبود که لیلی را در تاریخ روزگار ثبت کند.
حتی مجنون خوشبخت تر هم بود چون که نقاشی نبود که بخواهد لیلی را در پهنه ی خالی از همه چیز کاغذ های سفید به نمایش بگذارد.
اگر از من میشنوی مجنون خوشبخت ترین آدم روی زمین بود چون حتی صدای لیلی را کسی نمی‌توانست برای خودش بردارد چون ضبط صوتی نبود.
دل آدمی گاهی پر می‌کشد برای نبود چیزهایی که نبودشان بودن یه نفر را آسونتر و سهل الوصول تر می‌کند.
اما در این دیار، در این زمان و در این عصر بی لیلی و مجنون
من ماندم و دنیایی از رقیب، عکاس، نقاش و گوشی و ضبط صوت هایی که همه شان در پی بانویی زیباتر از لیلی اند.
من ماندم و تصاویری از لیلی عصر تکنولوژی، عکس هایی از لیلی عصر ربودن ها و بریدن ها...
کاش بانوی فانتزی های منم زشت بود و من دوستدارش بودم.
کاش آدم های شهر من، آدم های دور و بر لیلی زمانه ی من
منکر زیبایی اش می‌شدند، کاش صدایش را زیبا نمی پنداشتند
و هر روز من را از یک عالمه خاطر خواهی سرزنش می‌کردند.
کاش... کاش....کاش...کاش...
دلم جهانی بی رقیب میخواهد چون که نایی برای مبارزه و تلاش ندارم.
چون که لیلی عهد مرا خاطرخواهانی بسیار و دل دادن هایی گزاف و سنگین احاطه کرده است.
  • نیما دشتیان

دیوارها

همه چی تاریکه اونقد تاریک که حتی ماه نورشو از اتاق دریغ کرده. فقط نور صفحه ی گوشی من هست که داره تاریکی اتاق رو آزار میده و این تاریکی رو از وسط متلاشی میکنه.
اما من، من فهمیدم که یار غار دیوارهای اتاقم.
هر شب تو تنهایی، تو سکوت، و آرامش زجرآور کارم شده نوازش دیوار های این اتاق سرد. سردتر از یخ، سردتر از غم، سردتر از دوری و تنهایی...
نمیخوام حس تنفر پیدا کنن.
تنفر از بودن، از سختی، از بی ارزش بودن و از همه مهم تر
حس تنفر درونی از دوست نداشته شدن...
که مبادا روزی به این منتهی شه که دیوارهای اتاق هم کسی رو نخوان.
میخوام آهنگ تو گوشمو براشون بخونم (( بخواب تا رنگ بی مهری نبینی تو بیداریه که تلخه حقایق...))
  • نیما دشتیان

جُرمِ آسمانی

مجرم شناخته شدم،اما من...خوشحال بودم 

میگفتم مجرمم و با افتخار به جرمم اعتراف میکنم.

ولی چیزی شنیدم که فرو ریختم، خنده هایم تمام شد و میدانم که تا مرز جنون آنی رفتم.

میخواستند مجازاتم کنند...ترسی از مجازات نداشتم، ترسم از نوع مجازاتی بود که میخواستند برایم بنویسند.

گفتند مجازات تو فرق دارد،مانند جُرمت...

سکوت کرده بودم، قلبم میتپید و...

گفتند جُرم تو آسمانیست چون خطای تو دوست داشتن است...عشق به غیر انسان...به فرشته...فرشته ای که بودنش در میان انسان ها به خودی خود شائبه دارد...

و من همچنان خوشحال بودم...چون جرم من فرق داشت چون فراتر از معمولی ها بود...

اما ترس،داشت دیوار های قوت قلبم را خراب می‌کرد و پیش می‌رفت و من بلد نبودم در برابرش بایستم و بجنگم.

میخواستند مرا از دیدنش محروم کنند..از شنیدن صدایش...حتی از فکر کردن درباره اش...

ترس به قلعه ی شادی هایم رسیده بود به قلعه ی امیدها و آرزوهایم...

شادیم را گرفت و وادار به زانو زدن کرد...امیدم را به بند کشید

و تنها خیال را آزاد گذاشت نه برای حس ترحم،

که برای یادآوری این شکست و زجر بیشتر من...

ترس بی رحمانه پیروز شده بود و اولین دستورش را به خیال داده بود.

من مانده بودم و یک دنیا خیال بودنش.

گاه بی محابا میامد و وجودش را به رخم میکشید و گاه بی رحم تر میشد و موج موهایش را به تماشا میگذاشت...و گاه دیوانه وار عطر دست هایش را گوش زد می‌کرد... 

من ماندم و یک دنیا پشیمانی شکست دربرابر  ترس...

  • نیما دشتیان

دوست داشتنت

و اما دوست داشتنت...
صاعقه شد، خورد  به فانوس زندگی ام، 
و الان من موندم و یه راهِ گم شده ...
یادِت باشه یه گِرا دادن بهم بدهکاری...


  • نیما دشتیان

خیال های عریان

خیال های لخت گاهی تابو ها رو میشکنند و برهنه بیرون میان. امان....

بوی قهوه بوی نامش می‌دهد
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند...


Designed By Erfan Powered by Bayan