لب هایت

+ میشه یه چیزی بگم

_ جانم، چرا که نه

+ خجالت میکشم

_ یجوری برخورد میکنم که انگار نگفتی ش

+ دلم میخاد قهوه بخوریم باهم بعد لباتو بخورم، لبامو بخوری، هم عاشق لباتم هم عاشق قهوه...ترکیبش باید خییییلللللییییی ناب شه. 

 

 

 

و من بارها خواهم مرد به خاطر قولی که دادم، که جوری رفتار میکنم انگار چیزی نشده...

  • نیما دشتیان

خواستن های تو

به خودم و بقیه قول داده بودم احساساتی رو که به اندازه ی یه عمر طاقت فرسا از من و خودت قایمشون کرده بودی، بنویسم.
احساساتی رو که اگه من می‌شنیدم محال بود بذارم راحت و ساده بری، همونایی که به خاطر یه دلیل مضحک و مسخره مخفی شون کردی.
غرور... ترس از واکنش... ترس از برخورد متقابل... غُد بودنت...
اصلا نمیدونم اون دلیل مسخره رو اسمشو چی بذارم.
اما میدونم مهم نبود دیگه، چون بالاخره گفتی و من شنیده بودم و حس کرده بودم همه ی اون خواستن ها و بی تابی ها رو. میدونی جالبی قضیه اینجا بود که من همونقد در اون لحظه تو بودم. اما تو برعکس من، قبل تر هیچ تلاشی برای نشون دادنش نکرده بودی.
اینکه اینجا بنویسم، دوست داشتی من از پشت بغلت کنم و همینقد زیاد منم اینو میخواستم، اما نگفتی.
اینکه دوست داشتی یه روز کامل همه رو بپیچونیم و بریم تفریح توی دامان کوهی، جنگلی یا صحرایی، اما نگفتی.
اینکه دوست داشتی با هم دو تایی گیتار میزدیم و تو صدای نامیزون و گوش خراش منو تحمل کنی، اما نگفتی.
اینکه دوست داشتی سرتو بذاری روی قفسه ی سینه م و راحت بخوابی و من موهاتو نوازش کنم، اما نگفتی.
و کلی دوست داشتن و احساس دیگه، نوشتن شون اینجا فایده ای نداره،فقط باعث میشه من بیشتر تر از گذشته دلتنگ ت بشم و بخوامت.
فقط بدون اونجای احساس ت رو که بهم گفتی (( اقااااا با تو شیرین میشه طعم قهوه های تلخ من)) بارها زندگی کردم و میکنم و خواهم کرد.

همچنان از قهوه متنفرم، اما دیدن قهوه خوردن تو رو دوست دارم. همچنان از بوی قهوه بر عکس 100 درصد مردم متنفرم اما بوی قهوه رو روی تن تو دوست دارم.
همچنان از چشیدن مزه ی قهوه متنفرم اما بوسیدن لب های تو رو که قطره های قهوه روشون مونده دوست دارم.
و همچنان هر چیزی رو که یه وجود تو کنارش تگ بشه، دوست دارم.
دوست دارم...

  • نیما دشتیان

دولتِ تدبیرِ احساس

یکم خاطره! یکم فکر به گذشته، یکم فرورفتن تو خیالِ خاطرات، به قول یه دوست یه کم فانتزی با تو.
اینا برنامه ی دولت تدبیرِ احساس من تو دوران پَسا توئه.
گفتم چی شد اصلا عاشقت شدم؟!
گفتی نمیدونم.
گفتم از عاشق بودن بدم میاد!، تا خواستم برم سر جمله بعدی کاملش کنم گفتی شاید از من بدت میاد،!...
برعکس دست و پا زدن هام برا توجیه احساساتم در گذشته،اینبار چیزی نگفتم، گذاشتم حرفت تموم شه، ادامه دادی، و همه خشم و غضبتو خالی کردی،...
باز آروم بودم، باز چیزی نگفتم، نگاه ت کردم، گفتی چته؟!
چرا چیزی نمیگی؟! 
خندیدم! گفتم تموم شد؟، گفتی ناراحتی که حقیقتو گفتم؟!
آرامشم داشت حرصت میداد، چون این نیمایی نبود که می‌شناختی، نیمای آشنای تو خودشو به آب و آتیش میزد برا اثبات اینکه تو مهمی براش.
ولی خوب، دولت من داشت خوب مدیریت می‌کرد ماجرا رو،
از یه طرف داشت حرصت میداد و من عاشق حرص دادنتم،
از یه طرف داشت منطقی برخورد می‌کرد.
و حالا من شروع کردم ادامه دادن، گفتم نه عزیزم فقط نذاشتی حرفم تموم شه!، خیلی ساده،دلیلش همین بود و بس.
زرد شدی، عرق کردی، شاید چیز ساده ای بود که نیاز به این حجم از مضطرب شدن و واکنش نشان دادن نداشت.
ولی من و تو که میدونستیم دلیل رنگ پریدنت و عرق کردنت رو، بذار بین خودمونم بمونه.
ما جعبه سیاه هم هستیم. اسرار همو قراره تا آخر عمر درون دلمون، مغزمون، زبونمون و... یه قفل زرد رنگ بزرگ بزنیم روش و کلیدشو بندازیم ته اعماق دریا.
دریای سکوت، دریای فراموشی، دریای محو شدن، شایدم دریای واقعی.
بین همه ی واکنش هات، عرق کردنت خودش دنیای دیگه ای داشت، موهای موج داری که وز میشدن.
خودمونیم ها، شاید زیادم جالب نباشن، اما برا من بودن. میدونی چرا؟!
موهات دشمن داشتن، دشمن موهای تو خیس شدن و عرق کردن بود، هر چقد هم بهشون میرسیدی فقط کافی بود عرق کنی و خیس شن! وز میشدن، بهم میریختن و حرص میخوردی.
قشنگی ماجرا برا من از اینجا شروع می‌شد!، حرص خوردنت...
میشه ادامه بدی حرفتو که من به خاطرش اینجوری شدم؟!
این سوالو تو کردی،! گفتم آره چرا که نه...
داشتم میگفتم من از عاشق بودن بدم میاد!
دوست داشتنتو میخوام، یه پله بالاتر، یه پله بیشتر، یه پله درگیر تر، یه پله جدی تر و یه پله قشنگ تر.
#چی شد اصلا دوست داشتم؟!
_من چه میدونم؟! من که نباید جواب بدم.
#ولی من دنبال جوابشم. میخوام بدونم.
_خو فکر کن، شاید فهمیدی، اصلا به من چه؟ ولم کن آقااا...
مکالمه ی بین من و تو تموم نشد اینجا!
ادامه داشت، سوال هام بیشتر شدن!!،
#چی شد اولین بار بوست کردم؟!
_اشتباه کردی، تو دام افتادی.
# اشتباه سخت و نابخشودنی و زیبایی بود.
جمله م تموم شد، نتونستی ادامه بدی! میخواستی یه چیزی بگی، ولی داشتی جلو خودتو میگرفتی، من میدونستم تو آدم بروز دادن احساساتت نبودی، آدم مغروری بودی که غرورش داشت خودشو نابود می‌کرد و البته منو.
من تشنه ی حرفهات بودم، مجنون فهمیدنت و شنیدنت.
و من دلیل اینکه نمیخواستی احساساتت رو بیان کنی، میدونستم.
خندیدی، بحثو عوض کردی، پیچوندی.
مجبورت کردم که بگی، که ادامه بدی و بالاخره بعد از مِن و مِن کردن فراوان و این دست و اون دست کردن، بالاخره همه بغض هاتو خوردی و حرفهای دلتو زدی.
وای خدااااااااا. چه روز تکرار نشدنی و محشری بود.
شاید خودمو راضی کردم حرفاتو اینجا تو این ناکجا آباد و ناشناخته از دید مردم، بازگو کنم.
زیاد بودن و حساس...

  • نیما دشتیان

آرزو

به وقت 17 اردیبهشت یک هزار و سیصد و 99.
دارم به تو فک میکنم، به ابروهات، به لبخند هات، به لوس کردن هات، به چال سمت چپ گونه ت، به دستبند طلایی رنگت با اون نگین قرمز رنگ وسط ش، خلاصه کنم، دارم به تمام تو حتی کفش های سفید رنگت با خط های ابی روش فک میکنم .
به تمام تو فکر کردن حس خوبی داشته و داره، مث همیشه فراموشی رو نصیبم میکنه.
فراموشی درد، فراموشی غم، فراموشی نبودن تو، فراموشی زندگی تو جامعه ی سوخته و خشن و گرون.
بذار یه چیز بهت بگم، اما بد برداشت نکن.
اصلا یکاری کن،برداشتی نداشته باش.
بذار یه متن غم زده و دلگرفته بمونه برا بقیه ی ملتی که بلاگ و متن های منو میخونن. 
پراید قیمت ش شده خدا تومن، خدا تومن برا من، برا منی که تمام دار و ندارم فقط تو بودی و بس.
برا همین جمله گفتم بد برداشت نکن، نه که تو ارزشت به قیمت خدا تومن پراید نرسه، نه،!!! 
ولی چه کنم، این جمله رو از تو فیلم ها یاد گرفته بودم، گفتم بهت بگم دار و ندار من تو بودی و هستی . با تو دنیا رو دارم،
با تو محو م، با تو نا پیدام، با تو به قیمت هیچی فکر نمی‌کنم. با تو اصلا فک نمیکنم. 
با تو اصلا قیمت برام ارزشی نداره.
فقط بدون اینقد نیومدی که قیمت پراید شد خدا تومن.
حالا دیگه نیما نمیتونه حتی پراید بخره و تو رو به پارک جمشیدیه ببره. باید تمام اون سر بالایی ها رو قدم بزنیم.
اصلا چه کاریه ماشین داشتن. وقتی تو باشی پاهای من از چرخ های پرایدم سریعتر میره. فقط امیداورم زودتر برگردی و اینقد دیر نکنی که قیمت داشتن پاهای من هم بشه خدا تومن. 
لطفا یه بار آرزو نباش، برا یه بار فقط هستی باش.

  • نیما دشتیان

راحت رفتی

خیلی راحت رفتی، اینقد راحت که تو ذهنم همش هی ضرب المثل

*باد آورده را باد می‌برد.* تداعی میشه و داره کوک خاطراتمو بهم میریزه.
ولی هر کی ندونه من و تو که میدونیم سخت به دستت آوردم،
اینقد سخت که داستانمون خودش قابلیت ضرب المثل شدن برا تلاش رو داشت.
پس چی شد که راحت رفتی؟!
اصلا چی شده که اینجوری به نظر میاد؟...
مهم نیست!، تنت سلامت و غمت نباشه،
من همچنان سفت و سخت میخوامت...!!.

  • نیما دشتیان

بوی قهوه

میدونی که بلد نبودم حرف های قشنگ قشنگ و خیلی عاشقانه بهت بگم. من اوج عشقم همون جمله ی* دوسِت دارم * هست که اینقد بهت گفته بودم عادی شده بود.اینقد عادی که جای سلام و خوش و بِش کردن!میگفتم
* دوسِت دارم * بعدش انگار که این جمله احوال پرسی شده باشه بهم میگفتی خوب! دیگه از این تعارفات بگذریم! چه خبر؟!
آخه عزیزِ من اون جمله اگه برا تو احوال پرسی و تعارف بود، برا من شده بود هدف زندگی م،برا من تمام حس عاشقانه ام بود، تمام حس خوبی که میتونست حس های مضخرف این زندگی رو بشوره ببره عین یه نوشیدنی سلیقه ای بعد از غذا، برا من معنی عشق همون بود و بس، عشق همون دوست داشتنت بود و گفتن هزار باره و هر ثانیه ش به تو.  بعد تو دنبال خبر دیگه ای میگشتی؟!
اره، این بار از سر لج و دلخوری بلند شدم، اصلا نمیخوام تو نوشته های این بارم برات، باهات خوب باشم و جوری بنویسم که آخرش خودم به خودخوری بیوفتم.
میخوام همه تقصیر ها رو همین اول کار بندازم گردن تو.
خلایق هر چه لایق!. البته بگم این جمله آخری روی با خودم بودم،تو به دل نگیر!، درسته عصبی ام ولی تو لایق بهترین ها بودی و هستی.
اینو با خودم بودم که خودخوری میکنم.  لایق همین خودخوری ام و بس.
اما خدایی نمیشد من یکی از اون بهترین ها باشم که تو لایق شی؟! دوست داشتن بی حد و مرز من کافی نبود، بهترین نبود؟! 
منتی ندارم و نمی‌ذارم چون منتی نیست که بخوام بذارم.
از بخت بدِ روزگار من دوسِت داشتم، اما تو نخواستی ش.
نه چیزی مبادله شده، نه چیزی دریافت شده، نه نقدی در کار بوده نه نسیه ای.
فقط تو حسمو عین دل و روده های گوسفند ها و مرغ ها که آخرش میریزن تو سطل آشغال، ریختی تو آشغال ها.
البته شاید برعکس گفته باشم، شاید من ریخته باشم. ولی خوب اگه بگم من ریختم به تو بر میخوره.  پس تو ریختی، بذار من گوسفند ماجرا باشم.
حال خودمم دیگه داره از این همه مهربونی و محبت و حس دوست داشتن مضخرف بهم میخوره.
راستی بهت بگم اون بیت شعر نا میزون هست گوشه ی بلاگ.
اونو گذاشتم اونجا حرص تو رو باهاش در بیارم.
سر اون قضیه که برا بار اول خواستم خیلی رمانتیک طور
جمله های محشر بهت بگم، ولی از شانس بد من هر چی شعر و جمله از این و اون خونده بودم با دیدنت کلهم اجمعین از سرم پریده بودن.
و منم خیلی عادی با دیدن قهوه ی تلخ همیشگی ت،
برات ناخودآگاه اونو سرودم البته سرودم هم یجوریه، هم سرودن نیست ولی گفتم به هر حال.
یادته دیگه؟!
آخه حسابی سر این ماجرا حرصت دراومد.
من شروع کردم به گفتن *بوی قهوه بوی نامت می‌دهد،
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند *
یهو تو عصبی شدی گفتی یعنی تو اسم منو میشنوی
ناراحت میشی؟، حس تلخی بهت دست میده؟،
من خواستم جمع ش کنم، بگم بابا شعر بود، یهویی بود، مثلا خواستم رمانتیک باشم، چطور شاعر ها میگن؟، اصلا استعاره و مجاز و کنایه و کل ادبیات پارسی توش بود...
اما تو پا شدی، گفتی این قهوه هم برا خودت.
رفتی که مثلا منو اذیت کرده باشی یا شایدم رفتی که حرص خوردنت رو نبینم، به هر حال بگم که، قهوه تو من خوردم،
عهیییییییی!! خیلی تلخ و مضخرف بود.
از خودم راضی بودم و هستم که از قهوه متنفرم.
ولی خودمونیم ها!!، باید اون بیت رو میذاشتم برا الان و این ثانیه.
به هر حال اگه خدای نکرده دلت رحم اومد و خواستی یه قهوه دیگه، با هم بخوریم اگرچه متنفرم ازش، ولی من پایه ام.
مث همیشه.
ای بابا!! دیدی بازم باهات خوب بودم و به خودخوری افتادم.
درک کن لعنتی.

 

  • نیما دشتیان

گیتار

سلام عزیزم...
حالت خوبه؟...
تو که منو میبخشی یه مدت برات ننوشتم؟!... نه؟!...
میدونم من، تو خودت دلت رحم میاد، حداقل امیدوارم دلت رحم بیاد!...
اصلا نبخشیدی هم نبخش، نه که برام مهم نباشه، منظورم اینه بی تفاوت نباش حداقل!...
یعنی شده نبخشی اما ساده هم نگذر، بد و بیراه بگو، فحشم بده، داد بزن، بد خلقی کن!...
البته اینارو که نمیتونم ببینم یا مخاطب شون من باشم ولی به خیال همینا هم راضی ام...
به هر حال خاک تو سر من... منظورم اینه به قول فاضل نظری
((عاشقم گر نیستی لطفی بکن، نفرت بورز...
بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند.))
شایدم فاضل نظری نگفته باشه، به هر حال تو ذهنم بود همین،
خیلی هم مهم نیست، چون بعد از رفتنت کسی نیست براش شعر بفرستم، برا همین دیگه شاعرها و اشعارشون تو ذهنم نمیمونه.
لپ کلام و همه حرفم همین بود، اما بلد نیستم،
عاشقی رو بلدم، اما بازی کردنش رو نه...
محبت رو بلدم، اما ابرازش رو نه...
عشق رو بلدم، اما بیان ش رو نه...
دقیقا شده 4 سال و 126 روز...
ساعت 5 عصر بود که از کلاس برمیگشتیم.
یادته؟! کلاس گیتار بود.، یه کلاس تو یه آموزشگاه ناشناس.
میگفتی اینجوری هم خلوت تره، هم خودمون راحت تریم،
هم...
نذاشتم حرفت تموم شه که گفتم هم کسی نمیتونه تو رو ببینه عاشقت بشه، یا تو عاشقش شی،...
به اینکه کسی عاشقت شه اعتقاد داشتم، اما به دومی نه!،
تو ذهنم میگفتم محاله، محاله تو عاشق کس دیگه ای شی.
یهو خندیدی و گفتی؛ اره ممکنه منم یکیو ببینم عاشقش شم.
بعدشم گفتی امشب یه چیزی رو بهت میگم،...
گفتم بگو، همین الان بگو خوب، هی اصرار کردم.،
اما خوب، تو مرغت همیشه یه پا داشت.
نمیخوام برم سمت چیزی که اون شب گفتی، و باعث شد شمارش روزها برا من شروع شه،
اما میخوام یه چیزو بدونی!،
من 4 سال و 126 روزی رو که از رفتنت گذشته، گیتار نزدم،
یه بار نمیدونم چی شد، خبط کردم، اشتباه کردم، حواسم پرت شد، گیتار گرفتم دستم اما به اطرافیان گفتم که بلد نیستم،
همینجوری فقط دست میکشیدم روش، انقد صداش دلخراش شد، که بقیه منو از اون اشتباه نجات دادند.
به خیلی ها دروغ گفتم، جلوی خیلی ها وانمود کردم، تظاهر کردم، که گیتار زدن بلد نیستم و اصلا ازش خوشم نمیاد،
اما به یه عده که نمیدونم چی شد گفتم گیتار رو دوست دارم و ازش خوشم میاد اما باز گفتم که بلد نیستم.
راستی یادت باشه اینور که شریک نشدی باهام، اونور نمیتونی از زیرش در بری و تو دروغ هام شریکی.
چون من به خاطر تو دیگه گیتار نزدم، به خاطر تو وانمود کردم از گیتاری که "با تو تک تک آکورد هایی رو که یاد گرفته بودیم، نواخته بودم" متنفرم.
شاید یه روزی، یه جایی، دیگه تظاهر نکردم و گیتار بگیرم دستم و بنوازم اما فک نکنم به خوبی نواختن تو بشه و اصلا بعید میدونم بعد از این همه مدت یادم مونده باشه.
خیلی ادبی صحبت کردم،ببخش، هی گفتم نواختن و بنوازم و این مضخرف ها، یادم رفته بود دارم با تو صحبت میکنم.
کسی که میتونم وقتی باهاش صحبت میکنم ساده، بی دروغ، بی ریا و بی دغدغه باشم.
من گیتار رو به خاطر تو دوست داشتم، به خاطر تو یادش گرفتم، به خاطر تو ازش متنفر شدم، به خاطر تو من هر کاری باید میکردم که نکردم...
راحت رفتی...

 

  • نیما دشتیان

یادِ تو

حالا که اینجا تنها توی بالکنِ ؛آپارتمانی که با هم وسایلشو چیده بودیم در طبقه ی نمیدونم چندم برجی که میگفتی چون محیط اطرافش تو رو یاد گذشته ت میندازه، دوسش داری و میخوای در آینده هم اینجا باشی؛ نشستم و دارم روی صندلی ای؛که بارهای بار خودم وقتی روی اون خوابت برده بود، بدون اینکه خبردار بشی، پتو رو روی بدنت انداخته بودم و همون لحظه بدون اینکه بفهمی پیشونی تو بوسیده بودم؛ چایی میخورم، همزمان به ساده لوحی خودم میخندم و فکر های مریضی که حتی توان مقابله باهاشون برام نمونده، ذهنمو مسموم میکنه و مث کرمی که سیب رو لونه خودش کرده باشه، داره وجودمو و افکارمو بی استفاده و سیاه میکنه.
اصلا ولش کن،.. نمیدونم چرا دارم اینارو برای تو میگم، اصلا برای بار چندمه که اینارو میبینی؟ فک کنم خیلی از این درد و دل ها رو برات نوشتم. (؛ راستی دردِ دل یا درد و دل؟! کنار همن یا یکی ان؟!  دیوونه تر شدم بعدِ تو! به همه چی گیر میدم؛) اما مگه گفتنش فایده ای هم داره؟ تو که اهمیت نمیدی،...

ولی خوب تقصیر خودم نیست، یعنی اصلا دست خودم و احساساتم نیست، چون که آدمی به یاد میاره و خودتم اینو خوب میدونی، مخصوصا در مورد من، که همیشه میگفتی نیما لعنت به حافطه ات!!!، میخندیدم و میگفتم چرا؟ مگه حافظه ی من چشه؟ اخماتو میبردی تو هم و میگفتی مشکل من دقیقا همینه که حافطه ت چیزیش نیست؟!
میدونی من همیشه خنگ بودم البته فقط در برابر تو، بارها گفتم، بازم میگم چون میخواستم باهات بیشتر حرف بزنم و بیشتر کشش بدم، و تو مجبور میشدی برا نیمای خُل بیشتر توضیح بدی،!
برا همین پرسیدم منظورتو نمی‌فهمم یعنی چی دقیقا؟!
گفتی تو همه چی یادت میمونه، تاریخ ها، حرف ها، اتفاقات، حوادث و هر چی که برات پیش بیاد و یه طرف قضیه ش تو باشی،! گفتم مگه این بده؟ خوبه که.! اینجوری هیچ وقت ثانیه های با تو رو فراموش نمیکنم، حرف هاتو، تاریخ تولدتو، لبخندهاتو، حالات چهره تو،...
یهو پریدی وسط حرفم گفتی حالا ولش کن، من یه چیزی گفتم،
تو نمیخواد فلسفه ببافی برام باهوش جونم.
خودتم میدونستی من اگه ادامه میدادم چشمات دیگه نمیتونست دروغ های زبون تو تحمل کنه و لو ت میداد.
حتما برات سواله چه دروغی؟! نگفتن حقیقت و کتمانش هم دروغه، تو که خودت خوب میفهمی این چیزارو، و داشتی ترس خودتو از اینکه چه بلایی سر من میاد با رفتنت،پنهان میکردی.
با خودت میگفتی نیما حافظه ش خوبه، این خاطرات یادش نمیره، هیچی یادش نمیره، اینا عذابش میده.
راستم میگفتی، تو همیشه راست میگفتی و همیشه به فکر من بودی، حتی تو اون لحظه.
ولی خوب وقتی گفتی، باهوش جونم، دیگه ادامه ندادم.
چون میدونستی من رو هر کلمه و خواسته ی تو حساسم مخصوصا وقتهایی که با کلمه ای مث جونم و لبخند ملیح گوشه ی لبت همراه میشد.
حالا هم دیگه نمیشه کاری ش کرد چون من با گذر ثانیه به ثانیه ی این زمان کوفتی و دیدن هر چیز خوشگلی یاد تو می افتم.

گفتم خوشگل؟! اشتباه کردم، یهو تو اومدی جلو چشم هام. بعدِ تو هیچی قشنگ و خوشگل نیست.
برا همینه که همیشه میتونم برات بنویسم، برا همینه که همیشه میتونم باهات درد و دل کنم.
کاشکی میتونستم از این احساس و حسی که بهت داشتم و دارم بگذرم اما کار من نیست، من از عهده اش بر نمیام.
شایدم نمیخوام از دستش بدم چون که دارم باهاش زندگی میکنم و هنوز که هنوزه آرزوی منی تو.
چون که اینقد خاطرات با تو شیرین بودن که یادشون میتونه تلخی رفتنت رو کم کنه و تا وقتی زنده باشم امید برگشتنت و بودنت میتونه منو به درختی که بهش میگن زندگی، وصل نگه داره.
بذار یه چیز باحال هم برات بگم که وسط این همه ناله ی من، دلت کمی شاد شه.
به هر حال یه زمانی این وظیفه ی من بود.
خندوندنت رو میگم، میگفتی هر موقع من اومدم ناله کنم و غر بزنم، میشینی تا آخر به درد و دلم و غُر هام گوش میدی، وسط حرفم نمیپری که میکشمت.
آخرش که خواستم فاز گریه یا عصبانیت بردارم تو باید منو بخندونی و شادم کنی.
ولی اگه نتونی این کارو کنی دیگه خبری از چشم هام که بهت زل میزنه و لبخند میزنه، نیست.
این خودش بالاترین انگیزه برا من بود که به قشنگ ترین حالت ممکن بخندونمت. نیازی به تهدید نبود ولی خوب، تو مغرور و با ابهت و جذاب بودی همیشه. البته اعتماد به نفس ت هم فراموش نشه.
بریم سراغ خندوندنت،!...
قطعا یادته قهوه جزء جدانشدنی تمام سفارشاتت تو کافه های دو تایی مون بود.
و اینم یادته که بیشتر اوقات سفارش اون قهوه فقط و فقط برای حرص دادن من بود، خواستم بهت بگم نیما دیگه حرص نمیخوره حتی اگه شکلات تلخ قهوه تو به زور و اجبار به خوردم بدی، میدونم خنده دار نیست برای کسی، حتی برای خودم، چون این اشک های کوفتی نمیتونن؛ با به یاد آوردن خنده هات وقتهایی که اخمام از تلخی قهوه های شیرینی که تو میگفتی دیوونه این کجاش تلخه، این خیلی هم شیرینه، میرفت تو هم؛
از گونه هام نیان پایین و خودشونو نگه دارن.
به هر حال فرق کرده شرایط، تو دیگه نیستی تهدیدم کنی،
منم نمیتونم بخندم و بخندونمت.

راستی چی شد دیگه چیز هایی رو که تو رو به یاد گذشته میندازه، دوست نداری؟! 

مثل اون برج، مثل اون آپارتمان و بالکن و در آخر مث من... 

 

  • نیما دشتیان

چشم های عسلی

من سالهاست که دیگه از اینکه نیستی و یهو رفتی، دلم نمیگیره، و برعکس تمام اون ثانیه هایی که اوایلِ رفتن و بریدنت گریه میکردم و هر بارش یادم می افتاد بهم گفتن مرد که نباید گریه کنه، چون تکیه گاه اطرافیانشه، دیگه گریه نمیکنم.
من دیگه دستامو مشت نمیکنم و محکم به دیوار تازه سفید کاری شده ی خونمون نمیکوبم، چون نمیخوام زخم های این دیوار خوشگل تیری بشه و بشینه روی سینه ی پدری که یه عمر یادم داده احساسات هستن که بهت بفهمونن آدمی، اره،!

من برعکس تو بلد بودم حواسم به دور و بری هام باشه، من بلد بودم لخته های زخماشونو پاره و باز نکنم چون نمیخواستم درد دیگه ای جز انسان بودن داشته باشن.
دیگه شال گردنی رو که برام بافتی، گردنم نمیندازم و بوش نمیکنم.قبلنا بوی گل نرگس میداد، منظورم از قبلنا که میدونی چیه؟! زمانی که بودی و باهام میخندیدی رو میگم. زمانی که بهم میگفتی فقط تو میتونی منو حرصم بدی و هر بار میگفتی نیما بخدا میکشمت اگه ادامه بدی.
اما میدونی چیه؟! الان مطمئنم گل های نرگسی هم که برات میگرفتم پژمرده شده...پس دیگه توقع نداشته باش شال گردن زرشکی ای رو که میگفتی به اون کت سورمه ای که داری میاد و چشام کور شده تا برات دوختمش، بو کنم و برای بی وفایی ت اشک بریزم.
راستی گفتم زرشکی و سورمه ای!، یادته وقتهایی که مث بچه مهدکودکی ها که یه چیز تازه یاد گرفتن و براش ذوق میکنن، میومدی و با ذوق از فلان لباس با فلان رنگ تعریف میکردی؟!
و من میگفتم، ها؟! اینی که میگی چی هست؟! اصلا مگه رنگ به غیر از سیاه و سفید داریم؟!
من هیچ وقت رنگ ها رو بلد نبودم و نمیتونستم درکشون کنم، اما اینقد ذوق ته چشماتو دوس داشتم که همشو گوش میدادم و تو هم عاشق توضیح دادن میخندیدی و میگفتی دیوونه مگه میشه رنگ عسلی رو نشناسی؟! و من با پر رویی تموم میگفتم اره میشه، این بچه بازی های چیه؟ هزارتا اسمِ رنگ وجود داره!،

اما حقیقت اینه من رنگ عسلی رو بهتر از هر رنگ دیگه ای حتی سیاه و سفید می‌شناختم، چون رنگ چشم های تو بود و من فقط میخواستم مث بچه ای که عاشق معلمش شده و نمیخواد کلاس درسش تموم شه، جلوی تو بشینم و تو چشم هات زل بزنم و تو درباره‌ی رنگ عسلی با شوق برا من توضیح بدی و از اول و آخر و این رنگ و اون یکی رنگ و هزارتا نمونه مثال بزنی تا من بالاخره بفهمم رنگ عسلی چیه،!
اما نمیدونم چرا هیچ وقت نگفتی: نیما خُل نباش، عسلی یعنی رنگ چشم های من!
بخدا من اینجوری بهتر درکش میکردم و میشناختمش.
شاید چون زیادی تو چشمت بود اصلا نمیدونستی عسلیه و حواست بهش نبود. دقیقا مث اتفاقی که برای من افتاد و لحظه ی آخر که میخواستم مث همیشه بغلت کنم و برم بهم گفتی نیما تو زیادی تو دیدمی،! و من اون لحظه فقط داشتم حس آرامش بغلت رو تجربه میکردم و فارغ از جمله های دور و برم حتی خود تو شده بودم!،شایدم میشنیدم و چون فهمیده بودم این آخرین باره، میخواستم کسی بغلتو ازم نگیره.
راستی دیدی اولش گفتم که دیگه گریه نمیکنم،
دروغ گفتم من هنوز با خیال بودنت و خیال چشم های عسلی ت آروم و بی صدا گریه میکنم.اما راستی یادم نبود تو متن های منو نمیخونی چون همیشه میگفتی نیما خسته نمیشی از اینکه همه ی متن هات در مورد منه؟!
حقیقتا نه!! اگه تمام گذر زمان هم تو بود باز خسته نمی‌شدم چون تو که دیگه خدای بازی با احساساتی و روان شناس دیوانگان، میدونی که آدم دیوونه چیزی از تکرار و عادی شدن نمی‌فهمه وقتی چوب زیر پاشو اسب میپنداره. 
ولی اینو بگم که در مورد مشت کوبیدن دروغ نگفتم، چون تو خودتم منو میشناسی، من اگه اهل مشت زدن بودم، همون موقع یه مشت تو صورت اون یاروی پولدار می‌کوبیدم. تا یا اون منصرف شه یا تو با دیدن خشم و اصرار من ول میکردی. راستی چرا؟! چرا هیچ وقت بهم نگفتی؟ 
چی شد که اون آقائه رو به من ترجیح دادی؟
من که تو رو میشناسم، البته شاید می‌شناختم! تو کسی نبودی که به خاطر پولش باشه، چون بارها دیدم که دست میکردی تو جیبت و پول کافه ای رو که من قرار بود بدم، میدادی و آخرشم میگفتی نبینم ژست مردها رو بگیری و اخم کنی و ناراحت شی و آخرشم با خنده میگفتی نیما بچه پول نداشتی به خودم بگو.
منم میگفتم بچه خودتی! و میخندیدم و دوباره دستتو میگرفتم و راه می افتادم. اما مث اینکه واقعا من بچه بودم
که نفهمیدم چی شد و اصلا کی شروع شد!
منظورم رفتنت بود!،
یادت باشه اگه منو تو یه خیابون شلوغ، تنها و تو فکر فرورفته دیدی، بی خیال از کنارم رد نشی و بیای دستمو بگیری و بگی نیما میدونی چرا من رفتم؟!
کاشکی بهم میگفتی...
دلم تو حسرت دیدنِ دوباره ی چشم های عسلی ات داره میسوزه، حداقل از این بابت که دارم عکس هاتو زندگی میکنم خوشبختم...

  • نیما دشتیان

تنفر

دلم داشت چروکیده و آدم زده میشد ولی این بار نه پریود شده بودم و نه سن و سالم چیزی ش شده بود. فقط دیگه شوقی به حفظ عاشقانه های خودش نداشت، سرزنشش نمیکنم، هر آدمی یه روز میبره، خسته میشه، دلش تنهایی میخواد اما من برعکس دلم شلوغی میخواست منتها شلوغی بی هیاهو میخواست.
وقتی تو خیابون های سنگ فرش شده ی میدون حسن آباد که اندکی آدم شریف از بلاد زیبامون ریدن به سر و روش و از ابهت تاریخی ش کم کردن راه میرفتم به خودم میگفتم ناراحت نشو لعنتی، تو هم مث این میدون، مگه عیب داره برینن به دلت و برن، در عوض مردم خوشحال میشن.
اما چرا به خودم دروغ بگم ته ذهنم میدونستم من فقط خوشحالی تو برام مهمه. ولی داشتم خودمو گول میزدم که غرور کوفتی م جریحه دار نشه.
وقتهایی که تمام خیابون ولیعصر رو تنهایی از جمهوری و اون مغازه های شیک آدم پولدارهایی که با انداختن وسایل پزشکی شون به مردم مریض و دانشجو های گوزوی علوم پزشکی دک و پوزی گرفته بودن تا تئاتر شهر راه میرفتم فقط با خودم میگفتم میشه یه روز منم پولدار شم، نمیخوام برینم به احساسات خواننده ی این متن، ولی منِ احمق حتی این آرزوی تباه رو برای توی گوه میخواستم، من وقتهایی کافه های خوشگل و رنگارنگ اون میدون کوفتی رو میدیدم میخواستم بتونم بخرمش که فقط خودم و خودت بشینیم توشون، فقط خودم و خودت بخندیم با صدای بلند اون تو، فقط من و تو همو بغل کنیم و من مث وحشی های عصر وایکینگ ها در آغوش بگیرمت و به جای اون قهوه های مضخرف و تلخی که تو همیشه سفارش میدادی و من ازش متنفر بودم، لبتو که تلخی قهوه روش مونده بود بمکم و بخورم. من داشتم دیوونه میشدم لعنتی، چون به رژ های محشری که روی لبت پادشاهی می‌کرد حسودی میکردم و همش میخواستم اون رژ کوفتی لای قطره های قهوه ای که روی لبت مونده خودشو به آغوش دستمال کاغذی های روی میز برسونه.
اما من نفهم بودم، چون شادی های پسرهای دانشجوی اسکلی که مث دخترها میپوشیدن و دخترهای خوشگلی که مث پسرا پوشیده بودن از نگاه های عاشقانه ی من به تو و از تمام اون لحظات بهتر و محشر تر بود.میدونی چرا؟! چون اونها اون ثانیه رو شاد بودن و بعدِ تموم شدنش حسرتش رو نمی‌خوردن حتی اگه به فاک میرفتن اما من اون لحظه رو غمگین زندگی کردم و ثانیه های بعدش رو تو فکر خنده های خوشگل ِ کوفتی ت سوزوندم.
من از همه ی کافه های شهر تهران متنفرم، از زیرگذر متروی تئاتر شهر متنفرم، از دست فروش هایی که وسایل خوشگل داشتن و از تمام پیکسل های عاشقانه بدم میاد.
کاش وقت هایی که تو شلوغی پیاده روهای کتاب فروشی های انقلاب، سفت و محکم میکشیدمت تو بغلم که به مردم غریبه ی شهر که عاشق و عشق های دیگری بودند، نخوری!، به جای بوییدن موهات و حسرت خوردن شونه نکردن گیسوهات، زیر چشمی دختر دیگری رو که موقع رد شدن با سینه ی سمت چپش محکم بهم کوبیده بود می‌پاییدم و یه چشمک بهش میزدم.
تا همون لحظه دعوامون میشد اما من این بار نمیگفتم غلط کردم عزیزم، میگفتم اصلا دلم خواست و تو هم با عصبانیت میگفتی برو گمشو ، تو لیاقتت همون دختر مو بلوند ِ فاحشه است.
اما حداقلش این عاشقانه ی تخمی شکل نمی‌گرفت.
دیگه دخترهای لاغر و کوتاه قد رو دوست ندارم دیگه کراش نمیزنم دیگه عاشق مانتو های جلو باز نمیشم دیگه پلیور هایی که سفت به سینه های دخترهای دانشگاه هنر چسبیده رو دوس ندارم و همش تقصیر توئه. 

  • نیما دشتیان

خیال های عریان

خیال های لخت گاهی تابو ها رو میشکنند و برهنه بیرون میان. امان....

بوی قهوه بوی نامش می‌دهد
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند...


Designed By Erfan Powered by Bayan