دولتِ تدبیرِ احساس

یکم خاطره! یکم فکر به گذشته، یکم فرورفتن تو خیالِ خاطرات، به قول یه دوست یه کم فانتزی با تو.
اینا برنامه ی دولت تدبیرِ احساس من تو دوران پَسا توئه.
گفتم چی شد اصلا عاشقت شدم؟!
گفتی نمیدونم.
گفتم از عاشق بودن بدم میاد!، تا خواستم برم سر جمله بعدی کاملش کنم گفتی شاید از من بدت میاد،!...
برعکس دست و پا زدن هام برا توجیه احساساتم در گذشته،اینبار چیزی نگفتم، گذاشتم حرفت تموم شه، ادامه دادی، و همه خشم و غضبتو خالی کردی،...
باز آروم بودم، باز چیزی نگفتم، نگاه ت کردم، گفتی چته؟!
چرا چیزی نمیگی؟! 
خندیدم! گفتم تموم شد؟، گفتی ناراحتی که حقیقتو گفتم؟!
آرامشم داشت حرصت میداد، چون این نیمایی نبود که می‌شناختی، نیمای آشنای تو خودشو به آب و آتیش میزد برا اثبات اینکه تو مهمی براش.
ولی خوب، دولت من داشت خوب مدیریت می‌کرد ماجرا رو،
از یه طرف داشت حرصت میداد و من عاشق حرص دادنتم،
از یه طرف داشت منطقی برخورد می‌کرد.
و حالا من شروع کردم ادامه دادن، گفتم نه عزیزم فقط نذاشتی حرفم تموم شه!، خیلی ساده،دلیلش همین بود و بس.
زرد شدی، عرق کردی، شاید چیز ساده ای بود که نیاز به این حجم از مضطرب شدن و واکنش نشان دادن نداشت.
ولی من و تو که میدونستیم دلیل رنگ پریدنت و عرق کردنت رو، بذار بین خودمونم بمونه.
ما جعبه سیاه هم هستیم. اسرار همو قراره تا آخر عمر درون دلمون، مغزمون، زبونمون و... یه قفل زرد رنگ بزرگ بزنیم روش و کلیدشو بندازیم ته اعماق دریا.
دریای سکوت، دریای فراموشی، دریای محو شدن، شایدم دریای واقعی.
بین همه ی واکنش هات، عرق کردنت خودش دنیای دیگه ای داشت، موهای موج داری که وز میشدن.
خودمونیم ها، شاید زیادم جالب نباشن، اما برا من بودن. میدونی چرا؟!
موهات دشمن داشتن، دشمن موهای تو خیس شدن و عرق کردن بود، هر چقد هم بهشون میرسیدی فقط کافی بود عرق کنی و خیس شن! وز میشدن، بهم میریختن و حرص میخوردی.
قشنگی ماجرا برا من از اینجا شروع می‌شد!، حرص خوردنت...
میشه ادامه بدی حرفتو که من به خاطرش اینجوری شدم؟!
این سوالو تو کردی،! گفتم آره چرا که نه...
داشتم میگفتم من از عاشق بودن بدم میاد!
دوست داشتنتو میخوام، یه پله بالاتر، یه پله بیشتر، یه پله درگیر تر، یه پله جدی تر و یه پله قشنگ تر.
#چی شد اصلا دوست داشتم؟!
_من چه میدونم؟! من که نباید جواب بدم.
#ولی من دنبال جوابشم. میخوام بدونم.
_خو فکر کن، شاید فهمیدی، اصلا به من چه؟ ولم کن آقااا...
مکالمه ی بین من و تو تموم نشد اینجا!
ادامه داشت، سوال هام بیشتر شدن!!،
#چی شد اولین بار بوست کردم؟!
_اشتباه کردی، تو دام افتادی.
# اشتباه سخت و نابخشودنی و زیبایی بود.
جمله م تموم شد، نتونستی ادامه بدی! میخواستی یه چیزی بگی، ولی داشتی جلو خودتو میگرفتی، من میدونستم تو آدم بروز دادن احساساتت نبودی، آدم مغروری بودی که غرورش داشت خودشو نابود می‌کرد و البته منو.
من تشنه ی حرفهات بودم، مجنون فهمیدنت و شنیدنت.
و من دلیل اینکه نمیخواستی احساساتت رو بیان کنی، میدونستم.
خندیدی، بحثو عوض کردی، پیچوندی.
مجبورت کردم که بگی، که ادامه بدی و بالاخره بعد از مِن و مِن کردن فراوان و این دست و اون دست کردن، بالاخره همه بغض هاتو خوردی و حرفهای دلتو زدی.
وای خدااااااااا. چه روز تکرار نشدنی و محشری بود.
شاید خودمو راضی کردم حرفاتو اینجا تو این ناکجا آباد و ناشناخته از دید مردم، بازگو کنم.
زیاد بودن و حساس...

  • نیما دشتیان
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

خیال های عریان

خیال های لخت گاهی تابو ها رو میشکنند و برهنه بیرون میان. امان....

بوی قهوه بوی نامش می‌دهد
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند...


Designed By Erfan Powered by Bayan