گیتار

سلام عزیزم...
حالت خوبه؟...
تو که منو میبخشی یه مدت برات ننوشتم؟!... نه؟!...
میدونم من، تو خودت دلت رحم میاد، حداقل امیدوارم دلت رحم بیاد!...
اصلا نبخشیدی هم نبخش، نه که برام مهم نباشه، منظورم اینه بی تفاوت نباش حداقل!...
یعنی شده نبخشی اما ساده هم نگذر، بد و بیراه بگو، فحشم بده، داد بزن، بد خلقی کن!...
البته اینارو که نمیتونم ببینم یا مخاطب شون من باشم ولی به خیال همینا هم راضی ام...
به هر حال خاک تو سر من... منظورم اینه به قول فاضل نظری
((عاشقم گر نیستی لطفی بکن، نفرت بورز...
بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند.))
شایدم فاضل نظری نگفته باشه، به هر حال تو ذهنم بود همین،
خیلی هم مهم نیست، چون بعد از رفتنت کسی نیست براش شعر بفرستم، برا همین دیگه شاعرها و اشعارشون تو ذهنم نمیمونه.
لپ کلام و همه حرفم همین بود، اما بلد نیستم،
عاشقی رو بلدم، اما بازی کردنش رو نه...
محبت رو بلدم، اما ابرازش رو نه...
عشق رو بلدم، اما بیان ش رو نه...
دقیقا شده 4 سال و 126 روز...
ساعت 5 عصر بود که از کلاس برمیگشتیم.
یادته؟! کلاس گیتار بود.، یه کلاس تو یه آموزشگاه ناشناس.
میگفتی اینجوری هم خلوت تره، هم خودمون راحت تریم،
هم...
نذاشتم حرفت تموم شه که گفتم هم کسی نمیتونه تو رو ببینه عاشقت بشه، یا تو عاشقش شی،...
به اینکه کسی عاشقت شه اعتقاد داشتم، اما به دومی نه!،
تو ذهنم میگفتم محاله، محاله تو عاشق کس دیگه ای شی.
یهو خندیدی و گفتی؛ اره ممکنه منم یکیو ببینم عاشقش شم.
بعدشم گفتی امشب یه چیزی رو بهت میگم،...
گفتم بگو، همین الان بگو خوب، هی اصرار کردم.،
اما خوب، تو مرغت همیشه یه پا داشت.
نمیخوام برم سمت چیزی که اون شب گفتی، و باعث شد شمارش روزها برا من شروع شه،
اما میخوام یه چیزو بدونی!،
من 4 سال و 126 روزی رو که از رفتنت گذشته، گیتار نزدم،
یه بار نمیدونم چی شد، خبط کردم، اشتباه کردم، حواسم پرت شد، گیتار گرفتم دستم اما به اطرافیان گفتم که بلد نیستم،
همینجوری فقط دست میکشیدم روش، انقد صداش دلخراش شد، که بقیه منو از اون اشتباه نجات دادند.
به خیلی ها دروغ گفتم، جلوی خیلی ها وانمود کردم، تظاهر کردم، که گیتار زدن بلد نیستم و اصلا ازش خوشم نمیاد،
اما به یه عده که نمیدونم چی شد گفتم گیتار رو دوست دارم و ازش خوشم میاد اما باز گفتم که بلد نیستم.
راستی یادت باشه اینور که شریک نشدی باهام، اونور نمیتونی از زیرش در بری و تو دروغ هام شریکی.
چون من به خاطر تو دیگه گیتار نزدم، به خاطر تو وانمود کردم از گیتاری که "با تو تک تک آکورد هایی رو که یاد گرفته بودیم، نواخته بودم" متنفرم.
شاید یه روزی، یه جایی، دیگه تظاهر نکردم و گیتار بگیرم دستم و بنوازم اما فک نکنم به خوبی نواختن تو بشه و اصلا بعید میدونم بعد از این همه مدت یادم مونده باشه.
خیلی ادبی صحبت کردم،ببخش، هی گفتم نواختن و بنوازم و این مضخرف ها، یادم رفته بود دارم با تو صحبت میکنم.
کسی که میتونم وقتی باهاش صحبت میکنم ساده، بی دروغ، بی ریا و بی دغدغه باشم.
من گیتار رو به خاطر تو دوست داشتم، به خاطر تو یادش گرفتم، به خاطر تو ازش متنفر شدم، به خاطر تو من هر کاری باید میکردم که نکردم...
راحت رفتی...

 

  • نیما دشتیان
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

خیال های عریان

خیال های لخت گاهی تابو ها رو میشکنند و برهنه بیرون میان. امان....

بوی قهوه بوی نامش می‌دهد
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند...


Designed By Erfan Powered by Bayan