تنفر

دلم داشت چروکیده و آدم زده میشد ولی این بار نه پریود شده بودم و نه سن و سالم چیزی ش شده بود. فقط دیگه شوقی به حفظ عاشقانه های خودش نداشت، سرزنشش نمیکنم، هر آدمی یه روز میبره، خسته میشه، دلش تنهایی میخواد اما من برعکس دلم شلوغی میخواست منتها شلوغی بی هیاهو میخواست.
وقتی تو خیابون های سنگ فرش شده ی میدون حسن آباد که اندکی آدم شریف از بلاد زیبامون ریدن به سر و روش و از ابهت تاریخی ش کم کردن راه میرفتم به خودم میگفتم ناراحت نشو لعنتی، تو هم مث این میدون، مگه عیب داره برینن به دلت و برن، در عوض مردم خوشحال میشن.
اما چرا به خودم دروغ بگم ته ذهنم میدونستم من فقط خوشحالی تو برام مهمه. ولی داشتم خودمو گول میزدم که غرور کوفتی م جریحه دار نشه.
وقتهایی که تمام خیابون ولیعصر رو تنهایی از جمهوری و اون مغازه های شیک آدم پولدارهایی که با انداختن وسایل پزشکی شون به مردم مریض و دانشجو های گوزوی علوم پزشکی دک و پوزی گرفته بودن تا تئاتر شهر راه میرفتم فقط با خودم میگفتم میشه یه روز منم پولدار شم، نمیخوام برینم به احساسات خواننده ی این متن، ولی منِ احمق حتی این آرزوی تباه رو برای توی گوه میخواستم، من وقتهایی کافه های خوشگل و رنگارنگ اون میدون کوفتی رو میدیدم میخواستم بتونم بخرمش که فقط خودم و خودت بشینیم توشون، فقط خودم و خودت بخندیم با صدای بلند اون تو، فقط من و تو همو بغل کنیم و من مث وحشی های عصر وایکینگ ها در آغوش بگیرمت و به جای اون قهوه های مضخرف و تلخی که تو همیشه سفارش میدادی و من ازش متنفر بودم، لبتو که تلخی قهوه روش مونده بود بمکم و بخورم. من داشتم دیوونه میشدم لعنتی، چون به رژ های محشری که روی لبت پادشاهی می‌کرد حسودی میکردم و همش میخواستم اون رژ کوفتی لای قطره های قهوه ای که روی لبت مونده خودشو به آغوش دستمال کاغذی های روی میز برسونه.
اما من نفهم بودم، چون شادی های پسرهای دانشجوی اسکلی که مث دخترها میپوشیدن و دخترهای خوشگلی که مث پسرا پوشیده بودن از نگاه های عاشقانه ی من به تو و از تمام اون لحظات بهتر و محشر تر بود.میدونی چرا؟! چون اونها اون ثانیه رو شاد بودن و بعدِ تموم شدنش حسرتش رو نمی‌خوردن حتی اگه به فاک میرفتن اما من اون لحظه رو غمگین زندگی کردم و ثانیه های بعدش رو تو فکر خنده های خوشگل ِ کوفتی ت سوزوندم.
من از همه ی کافه های شهر تهران متنفرم، از زیرگذر متروی تئاتر شهر متنفرم، از دست فروش هایی که وسایل خوشگل داشتن و از تمام پیکسل های عاشقانه بدم میاد.
کاش وقت هایی که تو شلوغی پیاده روهای کتاب فروشی های انقلاب، سفت و محکم میکشیدمت تو بغلم که به مردم غریبه ی شهر که عاشق و عشق های دیگری بودند، نخوری!، به جای بوییدن موهات و حسرت خوردن شونه نکردن گیسوهات، زیر چشمی دختر دیگری رو که موقع رد شدن با سینه ی سمت چپش محکم بهم کوبیده بود می‌پاییدم و یه چشمک بهش میزدم.
تا همون لحظه دعوامون میشد اما من این بار نمیگفتم غلط کردم عزیزم، میگفتم اصلا دلم خواست و تو هم با عصبانیت میگفتی برو گمشو ، تو لیاقتت همون دختر مو بلوند ِ فاحشه است.
اما حداقلش این عاشقانه ی تخمی شکل نمی‌گرفت.
دیگه دخترهای لاغر و کوتاه قد رو دوست ندارم دیگه کراش نمیزنم دیگه عاشق مانتو های جلو باز نمیشم دیگه پلیور هایی که سفت به سینه های دخترهای دانشگاه هنر چسبیده رو دوس ندارم و همش تقصیر توئه. 

  • نیما دشتیان
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

خیال های عریان

خیال های لخت گاهی تابو ها رو میشکنند و برهنه بیرون میان. امان....

بوی قهوه بوی نامش می‌دهد
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند...


Designed By Erfan Powered by Bayan