بوی قهوه

میدونی که بلد نبودم حرف های قشنگ قشنگ و خیلی عاشقانه بهت بگم. من اوج عشقم همون جمله ی* دوسِت دارم * هست که اینقد بهت گفته بودم عادی شده بود.اینقد عادی که جای سلام و خوش و بِش کردن!میگفتم
* دوسِت دارم * بعدش انگار که این جمله احوال پرسی شده باشه بهم میگفتی خوب! دیگه از این تعارفات بگذریم! چه خبر؟!
آخه عزیزِ من اون جمله اگه برا تو احوال پرسی و تعارف بود، برا من شده بود هدف زندگی م،برا من تمام حس عاشقانه ام بود، تمام حس خوبی که میتونست حس های مضخرف این زندگی رو بشوره ببره عین یه نوشیدنی سلیقه ای بعد از غذا، برا من معنی عشق همون بود و بس، عشق همون دوست داشتنت بود و گفتن هزار باره و هر ثانیه ش به تو.  بعد تو دنبال خبر دیگه ای میگشتی؟!
اره، این بار از سر لج و دلخوری بلند شدم، اصلا نمیخوام تو نوشته های این بارم برات، باهات خوب باشم و جوری بنویسم که آخرش خودم به خودخوری بیوفتم.
میخوام همه تقصیر ها رو همین اول کار بندازم گردن تو.
خلایق هر چه لایق!. البته بگم این جمله آخری روی با خودم بودم،تو به دل نگیر!، درسته عصبی ام ولی تو لایق بهترین ها بودی و هستی.
اینو با خودم بودم که خودخوری میکنم.  لایق همین خودخوری ام و بس.
اما خدایی نمیشد من یکی از اون بهترین ها باشم که تو لایق شی؟! دوست داشتن بی حد و مرز من کافی نبود، بهترین نبود؟! 
منتی ندارم و نمی‌ذارم چون منتی نیست که بخوام بذارم.
از بخت بدِ روزگار من دوسِت داشتم، اما تو نخواستی ش.
نه چیزی مبادله شده، نه چیزی دریافت شده، نه نقدی در کار بوده نه نسیه ای.
فقط تو حسمو عین دل و روده های گوسفند ها و مرغ ها که آخرش میریزن تو سطل آشغال، ریختی تو آشغال ها.
البته شاید برعکس گفته باشم، شاید من ریخته باشم. ولی خوب اگه بگم من ریختم به تو بر میخوره.  پس تو ریختی، بذار من گوسفند ماجرا باشم.
حال خودمم دیگه داره از این همه مهربونی و محبت و حس دوست داشتن مضخرف بهم میخوره.
راستی بهت بگم اون بیت شعر نا میزون هست گوشه ی بلاگ.
اونو گذاشتم اونجا حرص تو رو باهاش در بیارم.
سر اون قضیه که برا بار اول خواستم خیلی رمانتیک طور
جمله های محشر بهت بگم، ولی از شانس بد من هر چی شعر و جمله از این و اون خونده بودم با دیدنت کلهم اجمعین از سرم پریده بودن.
و منم خیلی عادی با دیدن قهوه ی تلخ همیشگی ت،
برات ناخودآگاه اونو سرودم البته سرودم هم یجوریه، هم سرودن نیست ولی گفتم به هر حال.
یادته دیگه؟!
آخه حسابی سر این ماجرا حرصت دراومد.
من شروع کردم به گفتن *بوی قهوه بوی نامت می‌دهد،
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند *
یهو تو عصبی شدی گفتی یعنی تو اسم منو میشنوی
ناراحت میشی؟، حس تلخی بهت دست میده؟،
من خواستم جمع ش کنم، بگم بابا شعر بود، یهویی بود، مثلا خواستم رمانتیک باشم، چطور شاعر ها میگن؟، اصلا استعاره و مجاز و کنایه و کل ادبیات پارسی توش بود...
اما تو پا شدی، گفتی این قهوه هم برا خودت.
رفتی که مثلا منو اذیت کرده باشی یا شایدم رفتی که حرص خوردنت رو نبینم، به هر حال بگم که، قهوه تو من خوردم،
عهیییییییی!! خیلی تلخ و مضخرف بود.
از خودم راضی بودم و هستم که از قهوه متنفرم.
ولی خودمونیم ها!!، باید اون بیت رو میذاشتم برا الان و این ثانیه.
به هر حال اگه خدای نکرده دلت رحم اومد و خواستی یه قهوه دیگه، با هم بخوریم اگرچه متنفرم ازش، ولی من پایه ام.
مث همیشه.
ای بابا!! دیدی بازم باهات خوب بودم و به خودخوری افتادم.
درک کن لعنتی.

 

  • نیما دشتیان
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

خیال های عریان

خیال های لخت گاهی تابو ها رو میشکنند و برهنه بیرون میان. امان....

بوی قهوه بوی نامش می‌دهد
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند...


Designed By Erfan Powered by Bayan