یادِ تو

حالا که اینجا تنها توی بالکنِ ؛آپارتمانی که با هم وسایلشو چیده بودیم در طبقه ی نمیدونم چندم برجی که میگفتی چون محیط اطرافش تو رو یاد گذشته ت میندازه، دوسش داری و میخوای در آینده هم اینجا باشی؛ نشستم و دارم روی صندلی ای؛که بارهای بار خودم وقتی روی اون خوابت برده بود، بدون اینکه خبردار بشی، پتو رو روی بدنت انداخته بودم و همون لحظه بدون اینکه بفهمی پیشونی تو بوسیده بودم؛ چایی میخورم، همزمان به ساده لوحی خودم میخندم و فکر های مریضی که حتی توان مقابله باهاشون برام نمونده، ذهنمو مسموم میکنه و مث کرمی که سیب رو لونه خودش کرده باشه، داره وجودمو و افکارمو بی استفاده و سیاه میکنه.
اصلا ولش کن،.. نمیدونم چرا دارم اینارو برای تو میگم، اصلا برای بار چندمه که اینارو میبینی؟ فک کنم خیلی از این درد و دل ها رو برات نوشتم. (؛ راستی دردِ دل یا درد و دل؟! کنار همن یا یکی ان؟!  دیوونه تر شدم بعدِ تو! به همه چی گیر میدم؛) اما مگه گفتنش فایده ای هم داره؟ تو که اهمیت نمیدی،...

ولی خوب تقصیر خودم نیست، یعنی اصلا دست خودم و احساساتم نیست، چون که آدمی به یاد میاره و خودتم اینو خوب میدونی، مخصوصا در مورد من، که همیشه میگفتی نیما لعنت به حافطه ات!!!، میخندیدم و میگفتم چرا؟ مگه حافظه ی من چشه؟ اخماتو میبردی تو هم و میگفتی مشکل من دقیقا همینه که حافطه ت چیزیش نیست؟!
میدونی من همیشه خنگ بودم البته فقط در برابر تو، بارها گفتم، بازم میگم چون میخواستم باهات بیشتر حرف بزنم و بیشتر کشش بدم، و تو مجبور میشدی برا نیمای خُل بیشتر توضیح بدی،!
برا همین پرسیدم منظورتو نمی‌فهمم یعنی چی دقیقا؟!
گفتی تو همه چی یادت میمونه، تاریخ ها، حرف ها، اتفاقات، حوادث و هر چی که برات پیش بیاد و یه طرف قضیه ش تو باشی،! گفتم مگه این بده؟ خوبه که.! اینجوری هیچ وقت ثانیه های با تو رو فراموش نمیکنم، حرف هاتو، تاریخ تولدتو، لبخندهاتو، حالات چهره تو،...
یهو پریدی وسط حرفم گفتی حالا ولش کن، من یه چیزی گفتم،
تو نمیخواد فلسفه ببافی برام باهوش جونم.
خودتم میدونستی من اگه ادامه میدادم چشمات دیگه نمیتونست دروغ های زبون تو تحمل کنه و لو ت میداد.
حتما برات سواله چه دروغی؟! نگفتن حقیقت و کتمانش هم دروغه، تو که خودت خوب میفهمی این چیزارو، و داشتی ترس خودتو از اینکه چه بلایی سر من میاد با رفتنت،پنهان میکردی.
با خودت میگفتی نیما حافظه ش خوبه، این خاطرات یادش نمیره، هیچی یادش نمیره، اینا عذابش میده.
راستم میگفتی، تو همیشه راست میگفتی و همیشه به فکر من بودی، حتی تو اون لحظه.
ولی خوب وقتی گفتی، باهوش جونم، دیگه ادامه ندادم.
چون میدونستی من رو هر کلمه و خواسته ی تو حساسم مخصوصا وقتهایی که با کلمه ای مث جونم و لبخند ملیح گوشه ی لبت همراه میشد.
حالا هم دیگه نمیشه کاری ش کرد چون من با گذر ثانیه به ثانیه ی این زمان کوفتی و دیدن هر چیز خوشگلی یاد تو می افتم.

گفتم خوشگل؟! اشتباه کردم، یهو تو اومدی جلو چشم هام. بعدِ تو هیچی قشنگ و خوشگل نیست.
برا همینه که همیشه میتونم برات بنویسم، برا همینه که همیشه میتونم باهات درد و دل کنم.
کاشکی میتونستم از این احساس و حسی که بهت داشتم و دارم بگذرم اما کار من نیست، من از عهده اش بر نمیام.
شایدم نمیخوام از دستش بدم چون که دارم باهاش زندگی میکنم و هنوز که هنوزه آرزوی منی تو.
چون که اینقد خاطرات با تو شیرین بودن که یادشون میتونه تلخی رفتنت رو کم کنه و تا وقتی زنده باشم امید برگشتنت و بودنت میتونه منو به درختی که بهش میگن زندگی، وصل نگه داره.
بذار یه چیز باحال هم برات بگم که وسط این همه ناله ی من، دلت کمی شاد شه.
به هر حال یه زمانی این وظیفه ی من بود.
خندوندنت رو میگم، میگفتی هر موقع من اومدم ناله کنم و غر بزنم، میشینی تا آخر به درد و دلم و غُر هام گوش میدی، وسط حرفم نمیپری که میکشمت.
آخرش که خواستم فاز گریه یا عصبانیت بردارم تو باید منو بخندونی و شادم کنی.
ولی اگه نتونی این کارو کنی دیگه خبری از چشم هام که بهت زل میزنه و لبخند میزنه، نیست.
این خودش بالاترین انگیزه برا من بود که به قشنگ ترین حالت ممکن بخندونمت. نیازی به تهدید نبود ولی خوب، تو مغرور و با ابهت و جذاب بودی همیشه. البته اعتماد به نفس ت هم فراموش نشه.
بریم سراغ خندوندنت،!...
قطعا یادته قهوه جزء جدانشدنی تمام سفارشاتت تو کافه های دو تایی مون بود.
و اینم یادته که بیشتر اوقات سفارش اون قهوه فقط و فقط برای حرص دادن من بود، خواستم بهت بگم نیما دیگه حرص نمیخوره حتی اگه شکلات تلخ قهوه تو به زور و اجبار به خوردم بدی، میدونم خنده دار نیست برای کسی، حتی برای خودم، چون این اشک های کوفتی نمیتونن؛ با به یاد آوردن خنده هات وقتهایی که اخمام از تلخی قهوه های شیرینی که تو میگفتی دیوونه این کجاش تلخه، این خیلی هم شیرینه، میرفت تو هم؛
از گونه هام نیان پایین و خودشونو نگه دارن.
به هر حال فرق کرده شرایط، تو دیگه نیستی تهدیدم کنی،
منم نمیتونم بخندم و بخندونمت.

راستی چی شد دیگه چیز هایی رو که تو رو به یاد گذشته میندازه، دوست نداری؟! 

مثل اون برج، مثل اون آپارتمان و بالکن و در آخر مث من... 

 

  • نیما دشتیان
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

خیال های عریان

خیال های لخت گاهی تابو ها رو میشکنند و برهنه بیرون میان. امان....

بوی قهوه بوی نامش می‌دهد
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند...


Designed By Erfan Powered by Bayan