ساعت از نیمه های شبم گذشته حوالی صبح، دقیقا کنارش.
چقد حس قشنگیه دیدنشون، حس میکنم همو بغل کردن، همو جوری در آغوش گرفتن که انگار میخوان از هم جدا شن ولی دارن تقلا میکنن، دارن زورشونو میزنن که این اتفاق شوم نیوفته.
شب نمیخواد بره و صبح هم بی اون بودنو نمیخواد .
در این موقع، در این زمان و لحظه شب چه قشنگ گریه میکنه، چه قشنگ التماس موندن داره.
و چه دردناک اجبار قوی تر از اختیار بود.
شب، فقط دستی لای موهاش بکش، نذار حسرتش بمونه،
این کارو کن...