شب

ساعت از نیمه های شبم گذشته حوالی صبح، دقیقا کنارش.
چقد حس قشنگیه دیدنشون، حس میکنم همو بغل کردن، همو جوری در آغوش گرفتن که انگار میخوان از هم جدا شن ولی دارن تقلا میکنن، دارن زورشونو میزنن که این اتفاق شوم نیوفته.
شب نمیخواد بره و صبح هم بی اون بودنو نمیخواد .
در این موقع، در این زمان و لحظه شب چه قشنگ گریه میکنه، چه قشنگ التماس موندن داره.
و چه دردناک اجبار قوی تر از اختیار بود.
شب، فقط دستی لای موهاش بکش، نذار حسرتش بمونه،
این کارو کن...


  • نیما دشتیان
دوباره حوالی ساعت 20 میبینن همو.. ولی حیف ک مث ما آدما آدم نمیشن..
شاید چون آدم نیستن دووم آوردن شاید چون آدم نیستن میتونن هی همو ببینن و جدا شن اما آدما... 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

خیال های عریان

خیال های لخت گاهی تابو ها رو میشکنند و برهنه بیرون میان. امان....

بوی قهوه بوی نامش می‌دهد
چون که هر دو تلخی خود را یهویی می‌دهند...


Designed By Erfan Powered by Bayan